گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد دوم
52) گزيده يى از اين خطبه به روايتى قبلا آورده شده (186) و آنچه كه اينك مىآوريم به روايت ديگرى است كه با يكديگر تفاوت دارد.


[ اين خطبه با عبارت الاوران الدنيا قد تصرمت و آذنت بانقضاء (همانا دنيا فانى است و اعلام به سپرى شدن كرده است ) شروع مى شود، كه پس از توضيح پاره يى از لغات و اصطلاحات ، نخست اشاره يى كلامى در مورد اعتقاد معتزليان بغداد و بصره درباره اينكه آيا ثواب دادن در قبال انجام اوامر خداوند و اطاعت بر خداوند متعال واجب است يا نه ، آورده است و سپس تحت عنوان : اشعارى كه در نكوهش دنيا سروده شده است مجموعه اشعارى كه يكصد و شصت و دو بيت است عرضه داشته كه از شاعران معروف است و برخى را هم بدون آنكه از شاعر نام ببرد آورده است و به اصطلاح از مجموعه زهديات بسيار پسنديده است و ترجمه آن خارج از مقوله تاريخ مى باشد و فقط به ترجمه يكى دو بيت آخر اين مجموعه كه با آن جلد سوم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام مى شود بسنده خواهد شد. ]
ابوالعتاهيه (187) مى گويد:
تو مى خوابى و چشم مرگها از تو نمى خوابد. اى خفته بسيار خواب براى مرگ بيدار شو و به خود آى . همگان به پيشگاه پروردگار روز دين خواهيم رفت و همه دشمنان در پيشگاهش جمع مى شوند.
خداى يگانه به تنهايى ما را بسنده است و درودهاى او برگزيدگان خلقش ‍ سرور ما محمد و خاندان پاك او باد.
جلد سوم تمام شد و جلد چهارم با بيان عيد قربان و صفت قربانى شروع مى شود.
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداوند يكتاى عادل حكيم را و درود خداوند بر رسول كريم او.
و از جمله موضوعات طرح شده در خطبه قبل (188)، موضوع روز عيد قربان و صفت قربانى است كه ضمن آن فرموده است :
و من تمام الاضحية استشراف اذنها و سلامة عينها (از جمله شرطهاى قربانى اين است كه گوش آن سالم و كامل و چشمش نيز سالم باشد.)
[ سپس ابن ابى الحديد اقوال فقها از جمله سخنان شيخ مفيد در كتاب المقنعة (189) او را بيان مى كند كه خارج از بحث ماست . ]
(53) از سخنان على (ع ) درباره بيعت
[ در اين خطبه كه با عبارت فتداكوا على تداك الابل الهيم يوم وردها (چنان براى بيعت بر من هجوم آورديد كه شتران تشنه روزى كه نوبت آب دادن به آنهاست هجوم مى آوردند) شروع مى شود اين مطالب تاريخى آمده است . ]:
بيعت با على و آنان كه از آن خوددارى كردند
مردم درباره چگونگى بيعت با اميرالمومنين عليه السلام اختلاف كرده اند. آنچه كه بيشتر مردم و جمهور سيره نويسان به آن معتقدند اين است كه طلحه و زبير از روى اختيار و نه اجبار على (ع ) بيعت كردند، ولى بعدا تصميم آن دو دگرگون و نيت ايشان تباه شد و نسبت به على (ع ) غدر و مكر ورزيدند.
زبيرى ها از جمله عبدالله بن مصعب و زبيربن بكار و پيروان ايشان و گروهى از افراد خاندان تيم بن مره كه نسبت به طلحه تعصب مى ورزند مى گويند: آن دو در حالت اجبار بيعت كرده اند و [ مى گويند ] زبير مى گفته است : در حالى بيعت كردم كه شمشير مالك اشتر بر پشت گردنم بود (190)
نويسنده كتاب الاوائل (191) مى نويسد: چون عثمان كشته شد مالك اشتر پيش ‍ على عليه السلام آمد و گفت : برخيز و با مردم بيعت كن كه براى تو جمع شده اند و به تو راغب هستند؛ به خدا سوگند اگر از آن خوددارى نمايى چشمت براى بار چهارم بر آن اشك خواهد ريخت . على (ع ) آمد و در بئرسكن نشست و مردم جمع شدند و طلحه و زبير هم آمدند و آن دو شك و ترديدى نداشتند كه حكومت توسط شورا تعيين خواهد شد. اشتر گفت : مگر منتظر كسى هستيد؟ اى طلحه برخيز و بيعت كن ! او تن زد. اشتر گفت : اى پسر زن سرسخت برخيز، اشتر در همين حال شمشير خود را بيرون كشيد. طلحه برخاست و پاى كشان جلو آمد و بيعت كرد. كسى گفت : نخستين كسى كه با او بيعت كرد شل بود، اين كار به انجام نمى رسد و تمام نمى شود. سپس اشتر گفت : اى زبير برخيز به خدا هيچكس در اين كار نزاع و ستيز نمى كند مگر اينكه با اين شمشير بناگوش او را مى زنم . زبير برخاست و بيعت كرد؛ و سپس مردم بر على (ع ) هجوم آوردند و بيعت كردند.
و گفته شده است : نخستين كس كه با على (ع )بيعت كرد اشتر بود. او گليم سياهى را كه بر دوش داشت افكند و شمشيرش را بيرون كشيد آن گاه دست على را گرفت و بيعت كرد و به زبير و طلحه گفت : برخيزيد و بيعت كنيد و گرنه امشب پيش عثمان خواهيد بود. آن دو در حالى كه پاهايشان به جامه هايشان گير مى كرد و اميدى به نجات خود نداشتند برخاستند و دست بر دست على نهادند و بيعت كردند. پس از آن دو، مردم بصره [ براى بيعت ] برخاستند. و نخستين كس از ايشان عبدالرحمان بن عديس بلوى بود كه بيعت كرد و سپس همگان بيعت كردند. عبدالرحمان چنين گفت : اى ابوحسن خلافت را براى خود بگير و بدان كه ما حكومت را همچون ريسمان مى كشيم .
ما [ ابن ابى الحديد ] در شرح آن بخش كه زبير اقرار به بيعت كرده و سپس ‍ مدعى شده است كه با زور و اكراه بوده است توضيح داديم كه بيعت با اميرالمومنين عليه السلام با رضايت همه مردم مدينه صورت گرفته است و نخستين كسان كه از ايشان بيعت كردند طلحه و زبير بوده اند و آنجا مطالبى گفتيم كه ادعاى زبير را باطل مى كند.
ابومخنف در كتاب الجمل خويش مى گويد: انصار و مهاجران در مسجد پيامبر (ص ) جمع شدند تا بنگرند كه چه كسى عهده دار خلافت آنان شود و چون مسجد آكنده از جمعيت شد انديشه عمار ياسر، ابوالهيثم بن تيهان ، رفاعة بن مالك ، مالك بن عجلان و ابوايوب خالد بن يزيد انصارى بر اين قرار گرفت كه اميرالمومنين عليه السلام را به خلافت بنشانند و عمار بيش از همگان كوشش مى كرد و خطاب به آنان گفت : اى انصار! ديروز ديديد كه عثمان ميان شما چگونه رفتار مى كرد و اينك هم اگر درست ننگريد و آنچه را كه خير شماست مورد توجه قرار ندهيد باز هم ممكن است به چنان گرفتارى در افتيد و بدون ترديد على به سبب سابقه و فضلش سزاوارترين مردم به حكومت است . آنان گفتند ما اينك به خلافت او راضى و خشنود هستيم و همگى به ديگر مردمى كه حضور داشتند و از انصار و مهاجران بودند گفتند: اى مردم ما به خواست خداوند متعال براى خودمان و شما از هيچ خيرى فرو گذار نيستيم و على چنان است كه خود به خوبى مى دانيد و ما مكانت و منزلت هيچ كس را مانند او نمى بينيم كه بتواند اين كار را بر دوش كشد و از او سزاوارتر باشد. مردم همگان گفتند: آرى راضى هستيم و على در نظر ما همچنان است كه گفتيد، بلكه بهتر از آن است . همگان برخاستند و به حضور على عليه السلام آمدند و او را از خانه اش بيرون آوردند و از او خواستند تا براى بيعت دست بگشايد؛ على (ع ) دست خود را كنار كشيد و آنان بر او هجوم آوردند همچون هجوم شتران تشنه به آبشخور، آن چنان كه نزديك بود برخى از ايشان برخى ديگر را زير دست و پاى بكشند و چون على (ع ) علاقه ايشان را اين چنين ديد از ايشان خواست كه بيعت با او آشكارا و در مسجد باشد و مردم همگان حضور داشته باشند و فرمود: اگر يك تن از مردم بيعت مرا ناخوش بدارد براى اين حكومت گام فرا نمى نهم .
مردم با او حركت كردند و وارد مسجد شدند و نخستين كس كه با على (ع ) بيعت كرد طلحه بود. قبيصة بن ذؤ يب اسدى گفت : بيم دارم كه بيعت و حكومت او تمام نشود زيرا نخستين دستى كه با او بيعت كرد شل بود؛ پس ‍ از طلحه زبير بيعت كرد و مسلمانان مدينه با او بيعت كردند جز محمد بن مسلمه و عبدالله بن عمر و اسامة بن زيد و سعد بن ابى وقاص و كعب بن مالك و حسان بن ثابت و عبدالله بن سلام . على (ع ) دستور داد عبدالله بن عمر را فرا خوانند و چون آمد به او فرمود: بيعت كن ، گفت : تا همه مردم بيعت نكنند بيعت نمى كنم ، على عليه السلام فرمود: ضامنى بياور كه از مدينه بيرون نخواهى رفت . گفت اين كار را نمى كنم ، اشتر گفت : اى اميرالمومنين اين شخص از تازيانه و شمشيرت احساس ايمنى مى كند، او را به من بسپار تا گردنش را بزنم ، فرمود: نمى خواهم به زور و اجبار بيعت كند آزادش بگذاريد و چون عبدالله بن عمر رفت ، اميرالمومنين عليه السلام فرمود: او در كودكى تندخو بود و اينك در بزرگى خود تندخوتر است .
آنگاه سعد بن ابى وقاص را آوردند، على (ع ) گفت : بيعت كن ، سعد گفت : اى ابوالحسن مرا آزاد بگذار و هرگاه كسى جز من باقى نماند بيعت خواهم كرد؛ به خدا سوگند هرگز از سوى من كارى را كه خوش نداشته باشى نخواهى يافت ، فرمود آرى راست مى گويد آزادش بگذاريد. سپس كسى نزد محمد بن مسلمه فرستاد كه چون آمد به او فرمود بيعت كن . گفت پيامبر (ص ) به من فرموده اند: هنگامى كه مردم اختلاف پيدا كردند و در هم افتادند و در اين حال انگشتهايش را داخل هم كرد با شمشير خود بيرون روم و آن را به سنگهاى كنار كوه احد بزنم و بشكنم و چون شكسته شد به خانه خويش برگردم و در آن بنشينم و از جاى خود تكان نخورم مگر آنكه دستى ستمكار و مرگى مقدر به سراغم آيد. على عليه السلام فرمود: در اين صورت برو و همان گونه باش كه به تو فرمان داده شده است .
سپس به اسامة بن زيد پيام داد كه چون آمد فرمود: بيعت كن ، گفت : من وابسته و برده آزاد كرده تو هستم و هيچگونه خلافى از من نسبت به تو صورت نمى گيرد و بزودى پس از اينكه مردم آرام شوند بيعت من براى تو صورت خواهد گرفت ، دستور داد: برگردد و به سوى هيچ كس ديگر نفرستاد.
به ايشان گفته شد آيا كسى را براى احضار حسان بن ثابت و كعب بن مالك و عبدالله بن سلام نمى فرستى ؟ فرمود: ما را به كسى كه به ما نيازى ندارد نيازى نيست .
ياران معتزلى ما در كتابهاى خود نوشته اند كه اين گروه اين عذر و بهانه را هنگامى طرح كردند كه على (ع ) از آنان دعوت كرد تا براى شركت در جنگ جمل ، همراهش باشند و گرنه ايشان از بيعت سرپيچى نكردند بلكه از شركت در جنگ خوددارى ورزيدند.
شيخ ما ابوالحسين كه خدايش رحمت كناد در كتاب الغرر مى نويسد چون اين گروه براى شركت نكردن در جنگ جمل آن بهانه را طرح كردند على عليه السلام به آنان گفت : چنين نيست كه هر مفتونى را بتوان سرزنش ‍ كرد، آيا شما را در مورد بيعت با من شكى است ؟ گفتند نه . فرمود: پس چون شما بيعت كرده ايد مثل اين است كه در جنگ هم شركت داشته ايد و آنان را از حضور و شركت در جنگ معاف نمود.
اگر گفته شود: شما [ از يك سو ] روايت كرديد كه على گفته است : اگر يك مرد بيعت مرا خوش نداشته باشد در اين حكومت گام نخواهم نهاد و [ از طرف ديگر ] روايت كرديد كه تنى چند از اعيان مسلمان خوش نداشتند در حالى كه او با وجود كراهت ايشان از اين كار بازنايستاد،
در پاسخ گفته مى شود، مراد آن حضرت اين بوده است كه اگر پيش از انجام بيعت اختلافى واقع شود من دست از حكومت بر مى دارم و در آن داخل نخواهم شد، اما هرگاه با او بيعت شود و تنى چند پس از بيعت ، با او مخالفت ورزند بر وى جايز نيست كه از حكومت كنار برود و آن را رها كند، كه امامت با بيعت ثابت مى شود (192) و چون ثابت شد براى امام رها كردن حكومت روا نيست .
ابو مخنف از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون على عليه السلام براى بيعت وارد مسجد شد و مردم هم براى بيعت با او آمدند، ترسيدم برخى از كينه توزان نسبت به على (ع ) كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) پدر يا برادر و خويشاوندانش به دست على (ع ) كشته شده اند سخنى بگويند كه موجب بى رغبتى على (ع ) به خلافت شود و آنرا رها كند. پس مواظب اين موضوع و از اين پيشامد ترسان بودم ، ولى هيچ كس هيچ سخنى نگفت تا آنكه همه در حالى كه راضى و تسليم بودند بدون اجبار بيعت كردند.
چون مردم با على (ع ) بيعت كردند و عبدالله بن عمر خوددارى كرد و على (ع ) با او سخن گفت و نپذيرفت ، روز بعد عبدالله بن عمر به حضور على آمد و گفت : من خيرخواه تو هستم . همانا كه همه مردم به بيعت تو راضى نيستند. اگر مصلحت دين خود را در نظر بگيرى و اين كار را به شورايى ميان مسلمانان برگردانى بهتر است . على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! مگر آنچه صورت گرفته است من در طلب آن بوده ام ؟ مگر به تو خبر نرسيده است كه آنان در آن باره چگونه رفتار كردند؟ اى نادان ، از پيش من برخيز، ترا با اين سخن چه كار؟
پس از رفتن ابن عمر روز سوم كسى آمد و گفت : ابن عمر به مكه رفت تا مردم را بر تو تباه كند. على (ع ) فرمود كسى را از پى او گسيل دارند. ام كلثوم دختر اميرالمومنين آمد و از پدر خواهش كرد و توضيح داد كه ابن عمر به مكه رفته است تا آنجا مقيم باشد و او قدرتى ندارد و از مردانى كه در فكر حكومت باشند نيست و استدعا كرد شفاعتش در مورد او پذيرفته شود كه به هر حال ناپسرى او بود. اميرالمومنين تقاضاى ام كلثوم را پذيرفت و از فرستادن كسى به تعقيب او خوددارى نمود و گفت : او را با هر چه اراده كرده است رها كنيد
(54) از سخنان اميرالمومنين (ع ) هنگامى كه يارانش تصور مى كردند در اجازه دادن ايشان به آنان ، براى شروع جنگ ، تاءخير شده است
[ اين خطبه با عبارت اما قولكم ، اكل ذلك كراهية الموت (اما اين سخن شما كه آيا اين همه درنگ از خوش نداشتن مرگ است ) شروع مى شود چنين آمده است ] :
از اخبار جنگ صفين
پس از اينكه اميرالمومنين عليه السلام در صفين ، شريعه فرات را تصرف كرد و بزرگوارانه اجازه داد كه مردم شام هم در برداشتن آب شريك و سهيم باشند و به اين اميد بود كه شاميان متوجه رفتار كريمانه اش شوند و دلهاى آنان به اين وسيله به او متمايل شود وانگهى نشانى از دادگرى و خوشرفتارى باشد، چند روزى درنگ كرد نه او كسى پيش معاويه فرستاد و نه از سوى معاويه كسى به حضورش آمد. مردم عراق از اين درنگ ، در صدور فرمان جنگ ، به تنگ آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ، فرزندان و زنان خود را در كوفه رها كرده ايم . مگر آمده ايم كه اطراف و مرزهاى شام را موطن خويش سازيم ؟ به ما فرمان جنگ بده كه مردم سخنانى مى گويند. على (ع ) پرسيد چه مى گويند؟ يكى از ايشان گفت : مردم چنين گمان مى كنند كه تو به سبب كراهت از مرگ شروع جنگ را خوش نمى دارى ، برخى هم مى پندارند كه تو در جنگ با شاميان گرفتار شك و ترديد شده اى .
على عليه السلام فرمود: من چه هنگام از جنگ كراهت داشته ام ؟ جاى تعجب است كه من به هنگام نوجوانى و برومندى خواهان جنگ باشم و اينك در حال پيرى كه عمرم به پايان رسيده و مرگ نزديك شده است از آن كراهت داشته باشم . اما درباره شك من در جنگ با اين قوم ، اگر در اين مورد شكى مى داشتم هر آينه درباره جنگ جمل با مردم بصره مى بايست شك مى كرد. به خدا سوگند من نهان و آشكار اين كار را سنجيده ام و هيچ چاره اى جز جنگ يا سرپيچى از فرمان خدا و رسولش نيافته ام ، ولى من با اين قوم مدارا مى كنم و مهلت مى دهم شايد كه هدايت يابند يا [ لااقل ] گروهى از ايشان هدايت شوند، كه پيامبر خدا (ص ) روز جنگ خيبر به من فرمود: اگر خداوند به وسيله تو فقط يك مرد را هدايت فرمايد براى تو بهتر از همه چيزهايى است كه آفتاب بر آن مى تابد.
نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبيدالله ، از جرجانى نقل مى كند كه مى گفته است : على (ع ) بشير بن عمر بن محصن انصارى و سعيد بن قيس ‍ همدانى و شبث بن ربعى تميمى را نزد معاويه فرستاد و به آنان فرمود: نزد اين مرد برويد و او را به سوى خداوند عزوجل و طاعت و پيروى از جماعت و فرمانبردارى از فرمان خداوند سبحان دعوت كنيد. شبث گفت : اى اميرالمومنين اگر او با تو بيعت كند آيا او را اميدوار مى كنى كه به حكومتى برسد يا منزلتى بيابد و در نظرت مورد احترام و محبت باشد؟ فرمود اينك پيش او برويد و با او ديدار كنيد و حجت آوريد و بنگريد عقيده اش در اين باره چيست . (193)
آنان به سوى معاويه رفتند و چون بر او وارد شدند نخست ابوعمر و بن محصن خدا را ستايش كرد و گفت : اما بعد، اى معاويه بدان كه دنيا از تو زوال مى يابد و تو به آخرت بازخواهى گشت ، و خداوند ترا در قبال كردارت مجازات مى كند و به آنچه دستهايت پيشاپيش فرستاده و انجام داده محاسبه مى كند؛ و اينك من ترا به خداوند سوگند مى دهم كه جماعت و اتحاد اين امت را پراكنده مسازى و خونهاى ايشان را ميان خودشان مريزى .
معاويه سخن او را بريد و گفت : اى كاش سالار خودت را اندرز مى دادى . ابوعمرو گفت : سبحان الله ! سالار من نيازمند آن نيست كه اندرز بشنود او چون تو نيست . سالار من از لحاظ فضل و دين و سابقه در اسلام و قرابت با رسول خدا سزاوارترين و شايسته ترين مردم به حكومت است . معاويه گفت : حالا چه مى گويى ؟ گفت ترا فرا مى خوانم كه از خداى خود بترسى و دعوت پسرعمويت را به آنچه تو را فرا مى خواند بپذيرى كه تو را به حق فرا مى خواند و اين كار براى دين تو بهتر و براى سرانجام تو پسنديده تر است . معاويه گفت : و خون عثمان پايمال شود! نه سوگند به خداى رحمان كه اين كار را هرگز انجام نمى دهم .
پس از او سعيد بن قيس خواست سخن بگويد. شبث بن ربعى بر او پيشى گرفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : اى معاويه پاسخى را كه به پسر محصن دادى دريافتم ، همانا آنچه كه تو مى گويى و در طلب آن هستى بر ما پوشيده نيست . تو هيچ چيزى كه بتوانى مردم را با آن به گمراهى اندازى و خواهش دل آنان را به خود مايل گردانى و فرمانبردارى ايشان را ويژه خود قرار دهى پيدا نكردى جز اينكه به آنان بگويى : امام شما مظلوم كشته شد بياييد خون او را مطالبه كنيم . و سفلگان و فرومايگان و تبهكاران به تو پاسخ مثبت دادند و حال آن كه به خوبى مى دانيم كه تو خود از يارى دادن عثمان تن زدى و كشته شدن او را براى رسيدن به مقامى كه در جستجوى آن هستى دوست مى داشتى ، ولى چه بسيار كسانى كه در جستجوى كارى و خواهان رسيدن به آن بوده اند و خداوند بين آنان و خواسته ايشان مانع و حايل شده است و گاه كسى كه آرزومند است به آرزوى خود مى رسد و گاه نمى رسد. به خدا سوگند براى تو در هيچيك از اين دو حال خيرى نيست ، كه اگر به آنچه اميد دارى نرسى در آن صورت به خدا سوگند نگون بخت ترين عرب خواهى بود و بر فرض كه به آنچه آرزوى آن را دارى برسى باز به آن نخواهى رسيد مگر آنكه مستحق در افتادن به آتش دوزخ خواهى بود. بنابراين اى معاويه از خدا بترس و آنچه را در آن هستى رها كن و با كسانى كه سزاوار و شايسته حكومتند ستيز مكن .
معاويه پس از حمد و ثناى خدا گفت : اما بعد من از همان آغاز كه سخن اين مرد والا تبار و گرانمايه [ سعيد بن قيس ] را كه سالار قوم خويش است قطع كردى به نادانى و سبك راءيى تو پى برد. پس از آن هم در مواردى كه علم به آن ندارى عتاب آغاز كردى و حال آنكه دروغ گفتى و پستى نمايان ساختى و در آنچه وصف كردى و گفتى اى اعرابى سبك و خطا پيشه راست نگفتى .
از پيش من بازگرديد كه ميان ما و شما چيزى جز شمشير نيست . معاويه خشمگين شد و آنان هم بيرون آمدند و شبث گفت : آيا ما را با شمشير بيم مى دهى ؟ همانا به خدا سوگند ما در شمشير زدن شتابان تر به سوى تو خواهيم آمد.
[ آنان پيش على عليه السلام برگشتند و سخنان معاويه را به او گفتند و اين موضوع در ماه ربيع الاخر بود ] (194)
نصر مى گويد: قاريان عراق و قاريان اهل شام كه سى هزار تن بودند بيرون آمدند و در كنار صفين قرارگاه فراهم ساختند. گويد: على عليه السلام كنار فرات لشكرگاه ساخت و معاويه هم بالاتر از او در كنار آب لشكرگاه ايجاد كرد و قاريان ، شروع به آمد و شد ميان على (ع ) و معاويه كردند. از جمله اين قاريان عبيدة سلمانى و علقمة بن قيس نخعى و عبدالله بن عتبه و عامر بن عبدالقيس بودند. عامر بن عبدالقيس كه ساكن سواحل فرات بود به لشكر على (ع ) پيوسته بود. اين چند تن پيش معاويه رفتند و گفتند: اى معاويه تو چه مى خواهى ؟ گفت : من خون عثمان را مطالبه مى كنم . گفتند: خون او را از چه كسى مطالبه مى كنى ؟ گفت : از على . گفتند: مگر على او را كشته است ؟ گفت : آرى او عثمان را كشته و كشندگانش را پناه داده است . آنان از پيش ‍ معاويه حضور على (ع ) آمدند و گفتند: معاويه چنين مى پندارد كه تو عثمان را كشته اى . فرمود: هرگز همانا در آنچه گفته دروغ گفته است . من او را نكشته ام .
آنان نزد معاويه برگشتند و به او خبر دادند، معاويه گفت : بر فرض كه على او را به دست خويش نكشته باشد ولى به آن كار فرمان داده و مردم را بر او شورانده است . آنان به حضور على باز آمدند و گفتند: معاويه چنين مى پندارد كه تو او [ عثمان ] را به دست خويش نكشته اى ولى بر آن كار فرمان داده و تحريض كرده اى . فرمود: هرگز! او در آنچه اظهار داشته دروغ گفته است . آنان نزد معاويه برگشتند و گفتند: على مى پندارد كه چنان نكرده است . معاويه گفت : اگر راست مى گويد از كشندگان عثمان دادخواهى كند كه آنان همگى در لشكر او و از جمله ياران و بازوهاى اويند. آنان به حضور على برگشتند و گفتند: معاويه به تو مى گويد: اگر راست مى گويى كشندگان عثمان را به ما بسپار و در اختيار ما بگذار. فرمود: آن قوم قرآن را بر عثمان تاءويل كردند و تفرقه پديد آمد و او را در عين داشتن قدرت و حكومت كشتند و بر همه آنان و امثان ايشان قصاص لازم نيست و بدينگونه از لحاظ حجت بر معاويه غالب آمد.
مى گويم [ ابن ابى الحديد ] (195) نمى دانم به چه سبب على عليه السلام از دليل و برهانى كه روشن تر از آنچه فرموده است مى باشد استفاده نكرده است ؛ و جا داشت كه به ايشان بگويد: كسانى كه عهده دار كشتن عثمان به دست خود بوده اند فقط دو نفرند قتيرة بن وهب و سودان بن حمران و هر دو همان روز به دست بردگان عثمان كشته شده اند و ديگران كه سپاه و بازوى من به شمار مى روند آن گونه كه شما تصور مى كنيد عثمان را به دست خويش نكشته اند و حداكثر اين است كه مردم را بر او شورانده و او را محاصره كرده اند و براى جنگ با او لشكر فراهم آورده و به خانه اش حمله كرده اند، نظير محمد بن ابى بكر و اشتر و عمرو بن حمق و ديگران و بر امثال اين مورد و برايشان قصاص نيست .
نصر [ ابن مزاحم در دنباله سخن خود ] مى گويد: معاويه به آنان گفت اگر كار چنان است كه شما مى پنداريد پس چرا بدون مشورت با ما و كسانى كه اينجا همراه ما هستند حكومت را غصب كرده است ؟ و على (ع ) پاسخ داد كه مردم پيروان مهاجران و انصارند و آنان در شهرها گواه مسلمانان بر واليان و اميران دين ايشانند و آنان همگى به حكومت من راضى شده و با من بيعت كرده اند و من روا نمى دارم كه بگذارم امثال معاويه بر امت حكومت كند و مسلط شود و وحدت ايشان را به پراكندگى بكشاند.
آنان نزد معاويه برگشتند و به او خبر دادند. گفت : چنان نيست كه او مى گويد: چرا گروهى از مهاجران و انصارى كه اينجا هستند در اين كار دخالتى نكرده و مورد مشورت قرار نگرفته اند؟ آنان نزد على (ع ) برگشتند و سخن معاويه را گفتند. فرمود: واى بر شما اين كار بر عهده شركت كنندگان در جنگ بدر است نه همه اصحاب و هيچيك از شركت كنندگان در جنگ بدر روى زمين نيست مگر آنكه با من بيعت كرده و همراه من است يا آنكه به اين كار رضايت داده است و مبادا كه معاويه شما را از دين خودتان فريب دهد و گول بزند.
نصر مى گويد: سه ماه يعنى تمام ماه ربيع الآخر و هر دو جمادى بدينگونه آمد و شد مى كردند و با اين گفتگوها يكديگر را تهديد مى كردند و گاهى به يكديگر حمله مى بردند؛ ولى قاريان با ميانجيگرى از وقوع جنگ جلوگيرى مى كردند.
نصر گويد: در طول سه ماه ، هشتاد و پنج بار يكديگر را تهديد كردند و بر هم هجوم آوردند و هر بار قاريان مانع درگيرى مى شدند و جنگى ميان ايشان صورت نگرفت .
نصر مى گويد: ابوامامه باهلى و ابوالدرداء كه از همراهان معاويه بودند نزد او رفتند و گفتند: اى معاويه براى چه با اين مرد جنگ مى كنى ؟ كه به خدا سوگند اسلام او از تو قديمى تر و به اين حكومت سزاوارتر و از تو به پيامبر (ص ) نزديك تر است ، چرا و براى چه با او جنگ مى كنى ؟ گفت : براى خون عثمان و اينكه او كشندگان عثمان را پناه داده است . برويد به او بگوييد از سوى ما قاتلان عثمان را قصاص كند [ در آن صورت ] من نخستين كس از مردم شام خواهم بود كه با او بيعت مى كنم .
آن دو نزد على (ع ) آمدند و سخن معاويه را به اطلاع او رساندند. فرمود: معاويه همه اينان را كه مى بيند مطالبه مى كند و در اين هنگام بيست هزار تن يا بيشتر كه سراپا آهن پوشيده و فقط حدقه چشمهايشان نمايان بود بيرون آمدند و گفتند: ما همگان كشندگان عثمانيم و اگر مى خواهد از ما بخواهد. ابوامامه و ابوالدرداء برگشتند و در جنگ شركت نكردند.
نصر مى گويد: چون ماه رجب فرا رسيد معاويه ترسيد كه مبادا قاريان از على عليه السلام پيروى كنند، شروع به حيله و مكر كرد و نسبت به قاريان هم چاره سازى مى كرد كه از آن كار بازنايستند و خوددارى كنند تا بنگرند چه مى شود. گويد: معاويه بر تيرى چنين نوشت : از بنده خيرخواه خدا، همانا من به شما خبر مى دهم كه معاويه مى خواهد مسير رودخانه فرات را به سوى شما برگرداند و شما را غرق كند بنابراين مواظب خود باشيد. و آن تير را به سوى لشكر على عليه السلام انداخت . آن تير به دست مردى افتاد كه آن را خواند و سپس براى دوست خود خواند و چون او آن را خواند و مردم هم خواندند براى هر كس كه مى آمد و مى رفت مى خواندند، و مى گفتند: اين برادر خيرخواهى است كه براى شما نامه نوشته و خبر داده است كه معاويه چه قصدى دارد. اين نامه همچنان به دست مى شد و همگان مى خواندند تا به دست على (ع ) رسيد. در همين حال معاويه دويست كارگر را با بيل و كلنگ كنار يكى از پيچهاى فرات فرستاد كه زمين كنار فرات را كه موازى قرارگاه لشكر على عليه السلام بود حفر كنند. على (ع ) به سپاهيان خود فرمود: اى واى بر شما آنچه كه معاويه انديشيده است صورت نمى گيرد و بر آن كار قدرت نخواهد داشت او مى خواهد شما را از اين موضع خودتان كنار بزند. بس كنيد و از اين سخن درگذريد. گفتند: به خدا سوگند اجازه نمى دهيم كه آنان آنجا را حفر كنند. على (ع ) فرمود: اى واى بر شما، اين چنين ضعيف و درمانده نباشيد و انديشه مرا تباه مكنيد. گفتند: به خدا سوگند از اينجا البته كوچ خواهيم كرد و تو اگر مى خواهى كوچ كن و يا بمان .
آنها حركت كردند و لشكر و قرارگاه خود را بالاتر از جايى كه بودند بردند. على عليه السلام هم با آخرين گروه از مردم از آنجا تغيير مكان داد و اين دو بيت را مى خواند:
اگر از من فرمانبردارى شود قوم خود را كنار ركن يمامه يا كوه شمام حفظ مى كنم ولى من هرگاه تصميم استوارى مى گيرم گرفتار مخالفت آراء سفلگان مى شوم . .
گويد: در همان حال معاويه هم تغيير مكان داد و در محلى كه قبلا لشكر على عليه السلام مستقر بود استقرار يافت . على (ع ) اشتر را احضار كرد و فرمود: حالا كه تو و اشعث پيشنهاد و راءى مرا نپذيرفتيد خود دانيد. اشعث گفت : اى اميرالمومنين من [ اين مهم را ] كفايت مى كنم و بزودى تباهى يى را كه امروز فراهم كردم اصلاح خواهم كرد. اشعث افراد قبيله كندة را جمع كرد و گفت : اى گروه كنده ! امروز مرا رسوا و خوار و زبون مسازيد و همانا كه مى خواهم با يارى شما مردم شام را فروكوبم . گروهى از پيادگان با او حركت كردند و همگى پياده بودند. اشعث نيزه يى در دست داشت كه آن را به جلو پرتاب مى كرد و به آنان مى گفت : همين اندازه جلو برويد و آنان جلو مى رفتند و او همچنين با پرتاب نيزه خويش آنان را جلو مى برد و آنان همچنان پياده پيشروى مى كردند تا آنكه با معاويه كه ميان قبيله بنى سليم بر كنار آب متوقف بود روياروى شد. مقدمه و گروههاى نزديك لشكرش هم به او پيوسته بودند. اشعث و همراهانش براى تصرف شريعه فرات ساعتى با آنان سخت جنگيدند و افراد مقدمه لشكر عراق هم فرا رسيدند و آنجا فرود آمدند. اشتر هم با گروهى از سواران عراقى رسيد و به معاويه حمله كرد .اشعث نيز همچنان در ناحيه ديگرى به جنگ مشغول بود. معاويه در پناه قبيله بنى سليم و همراه ايشان عقب نشينى كرد و حدود سه فرسخ شتران خود را عقب كشيد و آنجا فرود آمد و موضع گرفت و مردم شام باروبنه خود را آنجا فرود آوردند. اشعث فرياد مى كشيد و مى گفت : اى اميرالمومنين آيا ترا راضى و خشنود ساختم ؟ و سپس به ابياتى از طرفة بن العبد (196) تمثل جست كه [ مضمون برخى از آنها ] چنين است :
جانم فداى قبيله بنى سعد باد كه چه نيكو در خير و شر پايدارند. من خود گامى برنداشتم كه ايشان بهترين دوندگان در قبيله دور افتاده اند...
اشتر گفت : اى اميرالمومنين خداوند براى تو چيرگى بر آب را فراهم كرد. (197) على (ع ) گفت : آرى شما دو نفر چنانيد كه آن شاعر گفته است .
با قيس و پيروانش روياروى مى شويد و او براى جنگ آتش از پى آتش ‍ مى افروزد...
نصر مى گويد: على (ع ) و معاويه هر يك گاه گاه مرد بزرگى را همراه گروهى به جنگ مى فرستادند و او با گروهى از طرف مقابل جنگ مى كرد و خوش ‍ نمى داشتند حمله سراسرى كنند و همه لشكر را روياروى قرار دهند كه بيم درماندگى و كشته شدن جمع بود. بدينگونه مردم تمام ذى الحجه را درگيرى هاى پراكنده داشتند و چون ماه ذى حجة تمام شد مذاكره كردند و يكديگر را به اين كار دعوت كردند كه تا پايان محرم از جنگ و درگيرى خوددارى كنند كه شايد خداوند اتفاق نظر و صلحى ارزانى نمايد، و در محرم همگى از يكديگر دست برداشتند.
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوالمجاهد، از محل بن خليفة نقل مى كند كه چون در ماه محرم از حمله به يكديگر دست برداشتند، فرستادگان و رسولانى به اميد دست يافتن به صلح ، ميان على و معاويه آمد و شد مى كردند. على عليه السلام عدى بن حاتم طايى و شبث بن ربعى تميمى و يزيد بن قيس و زياد بن خصفه را نزد معاويه گسيل داشت . آنان چون پيش ‍ او رفتند عدى بن حاتم ، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس ‍ گفت : اما بعد، ما پيش تو آمده ايم تا ترا به كارى دعوت كنيم كه خداوند در آن براى ما و امت ما اتقاق نظر فراهم كند و خونهاى مسلمانان را محفوظ بدارد. ترا به بيعت با برترين مردم از لحاظ سابقه كه بيش از همگان در اسلام كارهاى پسنديده انجام داده است و مردم هم بر خلافت او اجتماع كرده اند و خداوند آنان را به اين انديشه و كار راهنمايى نموده است دعوت مى كنيم و كسى جز تو و همراهان تو باقى نمانده است ، و اى معاويه ! پيش از آنكه خداوند بر تو و يارانت بلايى چون بلاى جنگ جمل برساند پايان ده .
معاويه به او گفت : گويا تو به عنوان تهديد كننده آمده اى نه به عنوان مصلح ، اى عدى كجايى ! من فرزند حربم و با جنباندن مشك خالى و كهنه نمى هراسم (198).
وانگهى به خدا سوگند تو خود از كسانى هستى كه گروههايى را براى كشتن عثمان فراهم آورده اى و تو از كشندگان اويى و من اميدوارم تو از كسانى باشى كه خداوند او را بكشد.
در اين هنگام شبث بن ربعى و زياد بن خصفه هر دو با هم يك سخن گفتند: ما براى كارى آمده ايم كه براى ما و تو مصلحت است و اينك تو براى ما مثل مى زنى ! كار و سخنى را كه فايده ندارد رها كن و در موردى كه بهره اش به ما و تو برسد پاسخ ما را بده .
يزيد بن قيس ارحبى گفت : ما پيش تو نيامده ايم مگر براى اينكه آنچه را كه براى آن پيش تو فرستاده شده ايم به تو ابلاغ كنيم و آنچه را از تو بشنويم بازگو كنيم . بديهى است از اينكه براى تو خيرخواهى كنيم كوتاهى نمى كنيم و مى خواهيم چيزهايى را كه به گمان ما از حجتها و دلايل ماست به تو تذكر دهيم و نيز امورى را كه ممكن است ترا به دوستى و همراهى با جماعت وادار كند بگوييم . سالار ما كسى است كه خود، او را به خوبى مى شناسى و مسلمانان هم فضيلت او را مى شناسند و گمان نمى كنم بر تو پوشيده باشد كه مردم متدين و با فضيلت هرگز تو را همسنگ على نمى دانند و هرگز ترا بر او ترجيح نمى دهند. اى معاويه ، از خدا بترس و با على مخالفت مكن كه به خدا سوگند ما هرگز مردى را نديده ايم كه در پرهيزگارى و پارسايى در اين دنيا و نيكو خصالى از على برتر باشد
معاويه هم پس از حمد و ثناى پروردگار گفت : اما بعد، شما به همبستگى و فرمانبردارى دعوت كرديد اين همبستگى كه به آن دعوت مى كنيد چه نيكوست ! اما در مورد فرمانبردارى از سالار شما [ بايد بگويم ] ما به آن معتقد نيستيم زيرا سالار شما خليفه ما را كشته است و جماعت ما را پراكنده ساخته و قاتلان و خونى هاى ما را پناه داده است و سالارتان مى پندارد كه خود، او را نكشته است ما هم اين ادعاى او را رد نمى كنيم ، ولى مگر شما قاتلان سالار ما را نمى بينيد؟ آيا نمى دانيد كه آنان ياران سالار شمايند؟ او آنان را تسليم ما كند تا آنان را در قبال خون عثمان بكشيم و در آن صورت به شما در مورد همبستگى و فرمانبردارى پاسخ مثبت مى دهيم .
شبث بن ربعى به او گفت : ترا به خدا سوگند بر فرض كه عمار بن ياسر در اختيار تو قرار بگيرد و اينكه او را بكشى خوشحال مى شوى ؟ معاويه گفت : چيزى مرا از اين كار باز نمى دارد. به خدا سوگند اگر سالار شما شما پسر سميه را در اختيار من بگذارد من او را قابل آن نمى دانم كه در قبال خون عثمان بكشم بلكه او را در قبال خون نائل برده آزاد كرده عثمان خواهم كشت !
شبث گفت : سوگند به خداى آسمان كه هيچ دادگرى نكردى و سوگند به كسى كه جز او خدايى نيست هرگز به كشتن پسر ياسر دست نمى يابى مگر اينكه سرهاى مردان از پيكر ايشان زده شود و زمين و آسمان با همه فراخى بر تو تنگ شود. معاويه گفت : اگر اين كار واقع شود بر تو تنگ تر خواهد بود.
آن گروه از پيش معاويه برگشتند و زياد بن خصفه را از ميان ايشان دوباره پيش خود فرا خواند كه چون وارد شد معاويه باز هم پس از حمد و ثناى خداوند به او گفت : برادر ربيعى ! على پيوند ارحام ما را گسست و امام ما را كشت و كشندگان سالار ما را پناه داد و من از تو مى خواهم كه همراه خاندان و عشيره خويش مرا يارى دهى و براى تو بر عهده من عهد و ميثاق خداوند خواهد بود كه چون پيروز شوم ترا به هر يك از دو شهر [ كوفه و بصره ] كه بخواهى ولايت دهم .
ابوالمجاهد مى گويد: شنيدم كه زياد بن خصفه اين موضوع را نقل مى كرد و گفت : پس از اينكه معاويه سخن خود را گفت ، نخست حمد و ثناى خدا را بجا آوردم و سپس گفتم : من بر گواهى روشن از پروردگار خويش هستم و به نعمتى كه خداوند بر من ارزانى داشته هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود و سپس از جاى برخاستم .
معاويه به عمر و عاص كه كنارش نشسته بود گفت : اين گروه را چه مى شود؟ خدا ريشه آنان را ببرد كه همگى يكدلند و گويى دلهاشان دل يك نفر است .
نصر مى گويد: سليمان بن ابى راشد، از عبدالرحمان بن عبيد ابى الكنود براى ما نقل كرد كه مى گفته است معاويه حبيب بن مسلمه فهرى را به حضور على بن ابى طالب (ع ) فرستاد و شرحبيل بن سمط و معن بن يزيد بن اخنس سلمى را همراهش كرد. آنان به حضور على (ع ) آمدند و حبيب بن مسلمه پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت :
همانا عثمان بن عفان خليفه رهنمون شده يى بود كه به كتاب خدا عمل مى كرد و به سوى او انابه داشت و فرمان خدا را بجا مى آورد. شما از زندگى اش به ستوه آمديد و از دير رسيدن مرگش بى تاب شديد، پس بر او شوريديد و او را كشتيد. اينك كشندگان او را به ما بسپار تا در قبال خونش ‍ ايشان را بكشيم و اگر مى گويى تو او را نكشته اى از حكومت كنار برو تا حكومت ميان ايشان با مشورت مشخص شود و مردم هر كس را كه راى ايشان بر او قرار گرفت بر خود والى سازند.
على (ع ) به او گفت : اى بى مادر! ترا چه رسد و تو كيستى كه درباره ولايت و عزل سخن گويى و در اين موضوع دخالت كنى ! خموش ، كه تو نه در آن حد هستى و نه شايسته آن . حبيب بن مسلمه برخاست و گفت : همانا به خدا سوگند مرا در جايى خواهى ديد كه خوش نخواهى داشت . على (ع ) به او گفت تو كسى نيستى گرچه همه سواران و پيادگان خود را فراهم آورى ، برو آنچه به نظرت مى رسد برگزين و انجام بده . كه خدا بر تو رحمت نياورد و تو را حفظ نكند اگر چه بخواهى باقى بمانى .
شرحبيل بن سمط گفت : اگر من هم با تو سخن بگويم به جان خودم سوگند كه سخنم چيزى سخنان دوستم نخواهد بود. آيا براى من پاسخى غير از آنچه به او گفتى خواهد بود؟ فرمود: آرى . گفت : بگو. (199) على عليه السلام حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنين فرمود:
اما بعد، همانا كه خداوند سبحان محمد (ص ) را به پيامبرى برانگيخت و به وجود او خلق را از گمراهى نجات بخشيد و از هلاك و نابودى جلوگيرى نمود و پراكندگى را به جمع مبدل كرد و سپس او را در حالى كه آنچه برعهده داشت انجام داده بود به پيشگاه خويش فرا خواند، و مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند و سپس ابوبكر عمر را به خلافت برگزيد كه روشى پسنديده داشت و ميان امت دادگرى كردند. ما از آن دو دلگير شديم كه به جاى ما حكومت را عهده دار شدند و ما خاندان پيامبريم و به حكومت سزاوارتر. در عين حال آن لغزش ايشان را بخشيديم و گذشت كرديم . سپس ‍ عثمان عهده دار حكومت مردم شد. كارهايى كرد كه مردم بر او عيب گرفتند و گروهى از مردم به سويش رفتند و او را كشتند. آن گاه مردم در حالى كه من از حكومت بر ايشان كناره گرفته بودم پيش من آمدند و به من گفتند بيعت ما را بپذير. من خوددارى كرد. گفتند: بپذير كه امت جز به تو به كس ديگر راضى نخواهد شد و ما بيم آن داريم كه اگر نپذيرى مردم پراكنده شوند. پس ‍ بيعت ايشان را پذيرفتم و مرا چيزى جز عهد شكنى دو مردى كه با من بيعت كرده بودند نگران نمى داشت و اينكه معاويه با من مخالفت كند، يعنى كسى كه خداوند براى او هيچ سابقه و كار همراه باراستى در اسلام قرار نداده است ؛ اسير آزاد شده پسر اسير آزاد شده و فردى از آن گروهها كه همواره خودش و پدرش دشمن خدا و رسولش و مسلمانان بودند تا آنكه با زور و كراهت وارد اسلام شدند. براستى از شما جاى شگفتى است كه چگونه همراه او لشكر فراهم مى آوريد و از او فرمانبردارى مى كنيد و افراد خاندان پيامبرتان را كه نمى سزد با آنان ستيز و مخالفت كنيد و نبايد از ايشان به هيچيك از مردم بگرويد رها مى كنيد! اينك من شما را به كتاب خدايتان و سنت پيامبرتان فرا مى خوانم و اينكه باطل را بميرانيم و نشانه هاى دين را زنده بداريم . اين سخن خود را مى گويم و براى خود و هر مرد و زن مسلمان و مومنى از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم .
شرحبيل و معن بن يزيد گفتند: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شده است ! فرمود: من اين سخن را نمى گويم . گفتند: هر كس گواهى ندهد كه عثمان مظلوم كشته شده است ما از او بيزاريم . و برخاستند و رفتند. على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود:
همانا تو نمى توانى به مردگان سخنى بشنوانى ؛ و نه به كرانى كه چون فراخوانى از گفتارت رويگردانند حق را بشنوانى و تو هدايت كننده كوران از گمراهى ايشان نيستى و تنها به آنان كه به آيات ما گرويده اند و مسلمانند مى توانى بشنوانى . (200)
آن گاه على عليه السلام روى به اصحاب خود كرد و گفت : مبادا كه اين گروه در گمراهى خود كوشاتر از شما در حق خودتان و اطاعت از امامتان باشند. سپس مردم همچنان تا آخر محرم در حال ترك مخاصمه بودند و چون محرم به پايان رسيد و مردم به ماه صفر سال سى و هفتم در آمدند على (ع ) چند تن از ياران خويش را گسيل داشت و آنان تا حدى به لشكرگاه معاويه نزديك شدند كه صداهايشان به ايشان مى رسيد. مرثد بن حارث جشمى به هنگام غروب آفتاب برخاست و ندا داد كه : اى مردم شام ! همانا اميرالمومنين على و ياران پيامبر به شما مى گويند ما به سبب ترديد در كار [ جنگ با ] شما و يا براى باقى نگهداشتن شما، از شما دست برنداشته ايم بلكه منتظر تمام شدن ماه محرم بوده ايم و اكنون كه ماه محرم تمام شده است . ما عهد شما را به سوى خودتان افكنديم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد.
گويد: مردم در هم ريختند و خود را كنار فرماندهان خويش رساندند.
نصر مى گويد: اما روايت عمر و بن شمر، از جابر، از ابوالزبير چنين است كه نداى مرثد بن حارث جشمى چنين بود: اى مردم شام ! همانا اميرالمومنين به شما مى گويد من با شما مدارا كردم و به شما مهلت دادم تا به حق برگرديد و آن را بپذيريد و با كتاب خدا با شما حجت آوردم و شما را به قرآن فرا خواندم ولى از سركشى باز نايستاديد و به حق پاسخ مثبت نداديد و اينك عهدتان را به سوى شما افكندم [ به شما اعلان جنگ مى دهم ] كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد.
گويد: مردم كنار سران و سالارهاى خود هجوم آوردند.
نصر مى گويد: معاويه و عمر و عاص آن شب بيرون آمدند و دسته هاى سپاه را تقسيم كردند و لشكرها را آرايش جنگى دادند و آتشها برافروختند و شمعها را آوردند. على عليه السلام هم آن شب را تا صبح بيدار بود و مردم را آرايش جنگى مى داد و دسته ها را تقسيم مى كرد و ميان مردم مى گشت و آنان را [ به جنگ تشويق ] مى كرد.
نصر مى گويد: عمر بن سعد با اسناد خود از عبدالله بن جندب ، از پدرش ‍ نقل مى كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در هر جنگى كه همراهش ‍ بوديم و با دشمن او روياروى مى شديم چنين مى گفت : شما با اين قوم جنگ را آغاز مكنيد تا ايشان شروع كنند كه اين خود حجت و دليل ديگرى براى شما و بر [ عليه ] ايشان است ؛ و چون با ايشان جنگ كرديد و آنان را شكست داديد هرگز كسى را كه به جنگ پشت كرده است مكشيد و هيچ مجروحى را از پاد درنياوريد و عورتى را برهنه مسازيد و هيچ كشته يى را مثله مكنيد و چون به محل استقرار دشمن رسيديد هيچ پرده يى مدريد و وارد خانه يى جز به اجازه من مشويد و چيزى از اموال ايشان ، جز اموالى را كه در لشكرگاه بوده است ، مگيريد و هيچ زنى را به خشم ميآوريد مگر به اجازه من ، هر چند با آبروى شما بازى كنند و به خودتان و اميران و نيكمردان شما دشنام دهند، كه عقل و نفس و قواى ايشان ضعيف است ؛ و همانا به ما در آن هنگام كه زنان مشرك بودند دستور داده شده بود از ايشان دست بداريم و در دوره جاهلى هم اگر مردى با چوبدستى يا آهن [ شمشير ] ، به زنى حمله مى كرد در اين باره حتى بازماندگان و اعقاب آن مرد را سرزنش مى كردند (201)
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از اسماعيل بن يزيد يعنى ابن ابى خالد از ابى صادق نقل مى كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگهاى خود مردم را تحريض مى كرد و چنين مى فرمود:
اى بندگان خدا! نخست از خدا بترسيد و چشمهاى خود را فرو بنديد و صداهايتان را كوتاه كنيد و كم سخن بگوييد، و خود را براى جنگ و جولان و ستيز و دست به گريبان شدن سخت آماده كنيد و پايدار باشيد: و فراوان خدا را ياد كنيد شايد رستگار شويد (202). و با يكديگر ستيز مكنيد كه سست شويد و قدرت شما از ميان برود و شكيبايى كنيد كه خداى با صابران و شكيبايان است (203). بارخدايا به ايشان صبر و پايدارى را الهام نماى و نصرت خويش را بر آنان فرو فرست و پاداش آنان را بزرگ قرار بده . (204)
نصر مى گويد: ترتيب لشكر على عليه السلام بدانگونه كه عمر و بن شمر براى ما از جابر، از محمد بن على [ امام باقر عليه السلام ] و زيد بن حسن و محمد بن عبدالمطلب نقل مى كرد چنين بوده است : عمار بن ياسر را بر سواران و عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى را بر پيادگان گماشت . لواى خود به هاشم بن عتبة بن ابى وقاص زهرى [ هاشم مرقال ] سپرد. بر ميمنه اشعث بن قيس و بر ميسره عبدالله بن عباس را گماشت . بر پيادگان ميمنه سليمان بن صرد خزاعى و بر پيادگان ميسره ، حارث بن مره عبدى را گماشت . افراد قبيله مضر، اعم از كوفى ها و بصرى ها را، بر قلب لشكر جا داد. بر طرف راست قلب [ لشكر ]، افراد يمنى و بر طرف چپ آن افراد ربيعه را جاى داد. رايت و لواى هر قبيله را بست و به برخى از اعيان ايشان سپرد و همانها را سالارها و اميران قرار داد. بر افراد قبايل قريش ، اسد و كنانة ، عبدالله بن عباس و بر قبيله كنده ، حجر بن عدى كندى و بر قبيله بكر بصره ، حصين بن منذر رقاشى و بر [ قبيله ] تميم بصره ، احنف بن قيس و بر قبيله خزاعة ، عمر و بن حمق را گماشت . بر قبيله بكر كوفه ، نعيم بن هبيره و بر قبيله هاى سعد و رباب بصره ، جارية بن قدامه سعدى و بر قبيله بجيله ، رفاعة بن شداد و بر [ قبيله ] ذهل كوفه ، رويم شيبانى يا يزيد بن رويم و بر قبايل عمر و و حنظلة بصره ، اعين بن ضبيعة و بر افراد قبايل قضاعه وطى ، عدى بن حاتم طايى و بر [ قبيله ] لهازم كوفه ، عبدالله بن حجل عجلى و بر قبيله تميم كوفه ، عمير بن عطارد و بر قبايل ازد و يمن ، جندب بن زهير و بر افراد قبيله ذهل بصره ، خالد بن معمر سدوسى و بر افراد قبايل عمرو و حنظله كوفه ، شبث بن ربعى و بر قبيله همدان ، سعيد بن قيس و بر قبيله لهازم بصره ، حريث بن جابر جعفى و بر قبايل سعد و رباب كوفه ، ابوصريمه طفيل و بر قبيله مذحج ، اشتر بن حارث نخعى و بر قبيله عبدالقيس كوفه ، صعصعة بن صوحان عبدى و بر عبدالقيس بصره ، عمر و بن حنظله و بر قريش بصره ، حارث بن نوفل هاشمى و بر [ قبيله ] قيس كوفه ، عبدالله بن طفيل بكائى و بر قيس بصره ، قبيصة بن شداد هلالى و بر لفيف ، كه از قواصى [ افراد پراكنده ديگر ] بودند، قاسم بن حنظله جهنى را گماشت . اما معاويه بر سواران خود، عبيدالله بن عمر بن خطاب و بر پيادگان ، مسلم بن عقبة مرى و بر ميمنه ، عبدالله بن عمر و بن عاص و بر ميسره ، جبيب بن مسلمه فهرى را گماشت . رايت بزرگ را به عبدالرحمان بن خالد بن وليد سپرد و بر دمشقيان كه در قلب لشكر جا داشتند ضحاك بن قيس فهرى و بر مردم حمص كه در ميمنة بودند ذوالكلاع حميرى را گماشت ، و بر مردم قنسرين كه آنان هم در ميمنه سپاه بودند زفر بن حارث كلابى و بر مردم اردن كه در ميسره بودند، سفيان بن عمرو ابوالاعور سلمى و بر مردم فلسطين كه آنان هم در ميسره بودند مسلمة بن مخلد و بر پيادگان مردم دمشق ، بسر بن ابى ارطاة عامرى بن لوى بن غالب و بر پيادگان اهل حمص ، حوشب ذوظليم و بر پيادگان قيس ، طريف بن حابس الهانى و بر پيادگان اردن ، عبدالرحمان بن قيس قينى و بر پيادگان مردم فلسطين ، حارث بن خالد ازدى و بر پيادگان قبيله قيس دمشق ، همام بن قبيصه و بر افراد قبيله هاى قيس و اياد، حمص بلال بن ابى هبيرة ازدى و حاتم بن معتمر باهلى و بر پيادگان ميمنه ، حابس بن سعيد طايى و بر قبيله قضاعه دمشق ، حسان بن بجدل كلبى و بر قضاعه ، عباد بن يزيد كلبى و بر افراد قبيله كنده دمشق حسان بن حوى سكسكى و بر كنده حمص ، يزيد بن هبيرة سكونى و بر قبايل ديگر يمن ، يزيد بن اسد بجلى و بر افراد قبايل حمير و حضر موت ، اليمان بن غفير و بر قضاعه اردن ، حبيش بن دلجة قينى و بر كنانه فلسطين ، شريك كنانى و بر مذحج اردن ، مخارق بن حارث زبيدى و بر افراد قبايل جذام و لخم فلسطين ، ناتل بن قيس جذامى و بر [ قبيله ] همدان اردن ، حمزة بن مالك همدانى و بر خثعم ، حمل بن عبدالله خثعمى و بر غسان اردن ، يزيد بن حارث و بر افراد پراكنده ديگر، قعقاع بن ابرهة كلاعى را گماشت و قعقاع در نخستين روزى كه دو سپاه روياروى شدند در جنگ تن به تن كشته شد.
نصر مى گويد: اما روايت شعبى كه اسماعيل بن ابى عميرة از او نقل مى كند چنين است كه على (ع ) عبدالله بن ورقاء خزاعى را بر ميمنه و عبدالله بن عباس را بر ميسره سپاه خود گماشت ، بر سواران كوفه ، اشتر و بر مردم بصره ، سهل بن حنيف و بر پيادگان كوفه ، عمار بن ياسر، و قيس بن سعد بن عباده را كه از مصر به صفين آمده بود به همراه هاشم بن عتبه بر پيادگان بصره گماشت و مسعود بن فدكى تميمى را بر قاريان بصره گمارد، قاريان كوفه نيز گروهى به عبدالله بن بديل بن ورقاء و گروهى به عمار بن ياسر پيوستند.
نصر مى گويد: اما ترتيب لشكر شام آن چنان كه عمر بن سعد، از عبدالرحمان بن يزيد بن جابر از قاسم وابسته يزيد بن معاويه نقل مى كرد چنين بوده است كه معاويه بر ميمنه سپاه خود، ذوالكلاع و بر ميسره آن حبيب بن مسلمه فهرى و بر مقدمه [ لشكر ] خود، از همان روز كه از شام بيرون آمد ابوالاعور سلمى را گماشت . بر همه سواران دمشق ، عمر و بن عاص فرماندهى داشت و همه سواران شام نيز با او بودند. مسلم بن عقبه مرى را بر پيادگان دمشق و ضحاك بن قيس را بر ديگر پيادگان سپاه خود گماشت .
نصر مى گويد: گروهى از مردم شام تا پاى جان و مرگ بيعت كردند و بر آن سوگند خوردند و خود را عمامه هاى خويش بستند و آنان پنج صف عقال بسته بودند، معمولا بيرون مى آمدند و در يازده صف مى ايستادند. عراقيان هم بيرون مى آمدند و آنان هم يازده صف بودند.
نصر مى گويد: آنان روز اول صفر سال سى و هفت كه روز چهارشنبه بود روياروى شدند و جنگ كردند. بر كسانى از مردم كوفه كه براى جنگ بيرون آمدند مالك اشتر فرمانده بود و بر مردم شام حبيب بن مسلمه فهرى ، و آنان تمام روز را جنگى سخت كردند و برگشتند و داد يكديگر ستدند. روز دوم هاشم بن عتبه از لشكر عراق همراه سواران و پيادگانى كه شمار و ساز و برگشان پسنديده بود بيرون آمد و از مردم شام ابوالاعور سلمى به مصافش ‍ رفت و آن روز را جنگ كردند سواران بر سواران و پيادگان بر پيادگان حمله بردند و سپس برگشتند و هر دو گروه در مقابل يكديگر پايدارى كردند. روز سوم عمار بن ياسر بيرون آمد و عمر و بن عاص به مقابله اش آمد و مردم جنگى سخت كردند كه از جنگهاى گذشته سخت تر بود و عمار مى گفت : اى مردم شام ! آيا مى خواهيد كسى را ببينيد كه با خدا و رسولش دشمنى و جنگ كرد و بر مسلمانان ستم نمود و مشركان را يارى و پشتيبانى داد و سرانجام چون خداوند دين خود را پيروز كرد و پيامبر خويش را يارى داد او به حضور پيامبر آمد و اسلام آورد؟ به خدا سوگند چنانكه ديده مى شد اسلام او از بيم بود نه از رغبت و پس از اينكه خداوند رسول خود را بازگرفت ، به خدا سوگند كه ما آن شخص را هميشه به دشمنى نسبت به مسلمانان و دوستى نسبت به گنهكاران مى شناسيم ؛ همانا كه او معاويه است . با او بجنگيد و او را لعن كنيد كه او از كسانى است كه نور خدا را خاموش مى كرده و دشمنان خدا را پشتيبانى كرده و يارى داده است . گويد: زياد بن نضر نيز همراه عمار و فرمانده سواران بود، عمار به او فرمان داد حلمه كند و او به سواران حمله كرد و آنان نيز در مقابل پايدارى كردند، ولى عمار به پيادگان يورش آورد و عمر و عاص را از جايگاهش عقب راند. در آن روز زياد بن نضر با يكى از برادران مادرى خويش كه از قبيله بنى عامر و به معاوية بن عمرو عقيلى معروف و مادر هر دو هند زبيده بود جنگ تن به تن كرد و هر دو پس از جنگ تن به تن سالم برگشتند و مردم هم از جنگ بازگشتند.
نصر مى گويد ابوعبدالرحمان مسعودى ، از يونس بن ارقم ، از قول يكى از پيرمردان قبيله بكر بن وائل نقل مى كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم . عمرو بن عاص نيمه گليمى سياه را بر سر نيزه يى برافراشته بود. گروهى از مردم گفتند اين رايتى است كه پيامبر (ص ‍ )براى عمر و عاص بسته است و همواره درباره آن سخن مى گفتند تا آنكه سخن آنان به اطلاع على (ع ) رسيد. فرمود: آيا مى دانيد موضوع اين رايت چيست ؟ اين را پيامبر (ص ) بيرون آوردند و دشمن خدا عمروعاص هم آنجا بود. پيامبر فرمودند اين را با شرطى كه دارد چه كسى مى گيرد؟ عمرو گفت : اى رسول خدا چه شرطى در آن است ؟ فرمود: اينكه با آن با مسلمانى جنگ نكنى و آن را به كافرى نسپارى و نزديك او مبرى . او با همان شرط گرفت و حال آنكه به خدا سوگند آن را به مشركان سپرده و نزديك ساخته است و امروز هم با آن با مسلمانان جنگ مى كند. سوگند به كسى كه دانه را شكافت و جان را آفريد اين گروه اسلام نياوردند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند و چون براى اظهار كفر يارانى پيدا كردند آن را آشكار ساختند.
نصر از ابوعبدالرحمان مسعودى ، از يونس بن ارقم ، از عوف بن عبدالله ، از عمرو بن هند بجلى ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : چون على عليه السلام به رايات معاويه و مردم شام نگريست فرمود: سوگند به كسى كه دانه را شكافت و جان را آفريد اينان اسلام نياوردند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند و چون براى اظهار آن يارانى پيدا كردند به دشمنى خود نسبت به ما برگشتند، بجز اينكه نمازگزاردن را ترك نكرده اند.
نصر، از عبدالعزيز بن سياه ، از حبيب بن ابى ثابت نقل مى كند كه مى گفته است : هنگام جنگ صفين مردى به عمار گفت : اى ابوالقيظان ! مگر پيامبر (ص ) نفرمودند: با مردم جنگ كنيد تا اسلام آورند و همين كه مسلمان شدند خونها و اموال خود را از من حفظ كرده اند؟ گفت : آرى چنين فرمودند، ولى به خدا سوگند، اينان مسلمان نشدند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند تا براى اظهار آن يارانى پيدا كردند.
نصر، از عبدالعزيز، از حبيب بن ابى ثابت ، از منذر ثورى نقل مى كند كه مى گفته است : محمد بن حنفيه مى گفت : روز فتح مكه هنگامى كه رسول خدا(ص ) همراه سپاهش از بالا و پايين دره وارد مكه شد و سپاه اسلام همه دره ها را انباشته كرد اينان به ظاهر تسليم شدند تا براى خود يارانى پيدا كردند.
نصر همچنين ، از حكم بن ظهير، از اسماعيل ، از حسن بصرى و نيز از قول حكم ، از عاصم بن ابى النجود، از زر بن جيش ، از عبدالله بن مسعود نقل مى كند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: هرگاه معاوية بن ابى سفيان را ديديد كه بر منبر من خطبه مى خواند، گردنش را بزنيد (205) حسن بصرى مى گفته است : به خدا سوگند چنان نكردند و رستگار نشدند
(55) [در اين خطبه كه با عبارت و لقد كنامعرسول الله صلى الله عليه و آله نقتل آبائنا و ابنائنا (همانا كه همراه رسول خدا(ص ) بوديم و پسران و پدران خويش را مى كشتيم ) شروع مى شود، مباحث زيرمطرح شده است ]:
فتنه عبدالله بن الحضرمى در بصره
اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگامى كه ابن حضرمى (206) از سوى معاويه به بصره آمد و اميرالمومنين از ياران خود خواست به بصره حركت كنند و آنان خوددارى كردند ايراد فرموده است .
ابواسحاق ابراهيم بن محمد بن سعيد به هلال ثقفى در كتاب الغارات (207)مى گويد: محمد بن يوسف ، از حسن بن على زعفرانى ، از محمد بن عبدالله بن عثمان : از ابن ابى سيف ، از يزيد بن حارثه ازدى ، از عمروبن محصن نقل مى كند كه چون معاويه ، محمد بن ابى بكر را در مصر كشت و بر آن سرزمين چيره شد، عبدالله بن عامر حضرمى را فرا خواند و به او گفت : به بصره برو كه بيشتر مردم آن شهر در مورد عثمان ، همين انديشه را دارند و كشته شدن او را كارى بزرگ مى دانند، وانگى گروهى از ايشان در راه خونخواهى او كشته شده اند و بسيارى از ايشان مصيبت زده و كينه دار هستند و اگر كسى آنها را فراهم آورد و دعوت كند و در طلب خون عثمان بر آيد دوست مى دارند و از او پيروى مى كنند؛ از قبيله ربيعه بر حذر باش و ميان قبيله مضر فرود آى و با افراد قبيله ازد دوستى كن كه بيشتر ايشان با تو خواهند بود و اندكى از ايشان چنين نيستند و به خواست خداوند با تو مخالفت نخواهند كرد.
عبدالله بن حضرمى به معاويه گفت : من تيرى در تركش تو هستم و كسى هستم كه آزموده اى و دشمن كسانى كه با تو جنگ مى كنند و يارى دهنده و پشتيبان تو در جنگ با قاتلان عثمان هستم . هرگاه مى خواهى مرا پيش ‍ ايشان بفرست . گفت : ان شاء الله فردا حركت كن . او با معاويه بدرود گفت و از پيش او بيرون آمد.
چون شب فرا رسيد معاويه با ياران خود نشست . ضمن گفتگو از آنان پرسيد: امشب ماه در كدام منزل از منازل فلكى در خواهد آمد؟ گفتند: منزل سعد ذابح . (208) معاويه را خوش نيامد و به ابن حضرمى پيام داد از جاى خود حركت مكن تا فرمان من به تو برسد، و از مجلس برخاست .
معاويه چنين مصلحت دانست كه نامه يى به عمرو عاص كه در آن هنگام از سوى معاويه كارگزار و حاكم مصر بود بنويسد و راءى و نظر او را در اين مورد بخواهد، و براى او اين نامه را فرستاد معاويه پس از جنگ صفين ، به خود عنوان اميرالمومنين داده بود و اين پس از صدور راءى دو حكم بود:
از بنده خدا معاويه اميرمؤ منان ، به عمرو بن عاص . سلام بر تو و بعد من انديشه يى كرده ام و مى خواهم آن را انجام دهم و فقط منتظر آنم كه از راءى و نظر تو در آن مورد آگاه شوم ، اگر با من موافق باشى خداى را ستايش كرده و آن نظر را اجرا مى كنم و اگر مخالف باشى از خداوند طلب خير و هدايت مى كنم . من در كار مردم بصره نگريستم و ديدم كه بيشتر مردم آن شهر دوست ما و دشمن على و شيعيان اويند كه على در واقعه يى كه مى دانى [ جمل ] با ايشان در افتاد و كينه آن خونها در سينه هاى ايشان پايدار است و زدوده نمى شود. اين را هم مى دانى كه كشتن محمد بن ابى بكر و تصرف مصر توسط ما، آتش تند ياران على را در آفاق فرونشانده و پيروان ما را هر كجا هستند سربلند كرده است ، و به كسانى هم كه در بصره با ما هم عقيده اند اين خبر رسيده است و تا آنجا كه فكر من مى رسد هيچ گروهى از لحاظ شمار و مخالفت با على همچون مردم بصره نيستند. چنين مصلحت ديدم كه عبدالله بن عامر حضرمى را نزد مردم بصره بفرستم و او ميان قبيله مضر فرود آيد و با مردم قبيله ازد دوستى ورزد و از مردم ربيعه بر حذر باشد و او در طلب خون عثمان بر آيد و از درافتادن على با آنان [ در جنگ جمل ] يادآورى كند، يعنى همان جنگى كه برادران و پدران و فرزندان شايسته مردم بصره را هلاك كرده است و اميدوارم با اين كار بتواند آن منطقه مرزى را بر على و شيعيان او بشوراند و تباه سازد و اگر سپاهيان على از پيش رو و پشت سر مورد هجوم قرار گيرند كوشش آنان تباه و مكرشان باطل خواهد شد. اين انديشه من است ، انديشه و نظر تو چيست ؟ فرستاده مرا بيش از يك ساعت كه منتظر نوشتن پاسخ تو باشد معطل مكن . خداوند ما و ترا هدايت فرمايد. و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.
عمرو بن عاص در پاسخ به معاويه چنين نوشت : اما بعد، فرستاده و نامه ات رسيد خواندم و راءى و انديشه ات را دانستم و دريافتم و مرا بسيار خوش آمد و با خود گفتم آن كس كه اين موضوع را به فكر تو القاء كرده و بر جان تو دميده است گويى خونخواه عثمان و انتقام گيرنده او بوده است ، همانا كه هيچ كار تو و ما از هنگامى كه براى اين جنگها حركت كرده ايم و مردم جنگجو را فرا خوانده ايم و هيچ راءى و نظر مردم به اندازه اين كارى كه به آن الهام شده اى ! براى دشمن زيانبخش تر و براى دوست شاديبخش تر نبوده است راءى خود را استوار انجام بده و همانا مردى را براى اين كار فرستاده اى كه استوار و خردمند و خيرخواه است و متهم نيست و به او گمان بد نمى رود. والسلام .
چون نامه عمرو عاص به معاويه رسيد، ابن حضرمى را فرا خواند. او پس از اينكه چند روز گذشت و معاويه فرمان حركت نداد تصور مى كرد كه معاويه از فرستادن او براى آن كار خوددارى كرده و پشيمان شده است . معاويه به ابن حضرمى گفت : در پناه بركت خداوند حركت كن و نزد مردم بصره برو و ميان قبيله مضر فرود آى و از مردم ربيعه بر حذر باش و با مردم ازد دوستى كن . كشته شدن عثمان و واقعه يى را كه آنان را نابود كرد فرايادشان آور و براى هر كس كه از تو شنوايى و اطاعت كند وعده و اميد بده كه نعمتهاى دنيايى پايدار و بخششى خواهد بود كه تا ما و او زنده باشيم و يكديگر را از دست ندهيم برقرار خواهد بود. سپس به ابن حضرمى بدرود كرد و نامه يى به او سپرد و دستور داد چون به بصره برسد براى مردم بخواند و ابن حضرمى بيرون آمد.
عمرو بن محصن مى گويد: هنگامى كه ابن حضرمى از دمشق بيرون آمد من هم همراهش بودم و چون بيرون آمديم و مقدارى راه پيموديم از جانب چپ ما آهويى كه يك شاخش شكسته بود پديدار شد. من به ابن حضرمى نگريستم به خدا سوگند ديدم نشانه كراهت و ناخوشايندى در چهره اش ‍ آشكار شد همچنان به راه خويش ادامه داديم و به بصره رسيديم و ميان بنى تميم فرود آمديم . مردم بصره آمدن ما را شنيدند و هر كس كه طرفدار عثمان بود پيش ما آمد و سران بصره نزد ما جمع شدند. ابن حضرمى حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت :
اما بعد، اى مردم همانا امام شما، عثمان بن عفان ، را كه امام هدايت بود على بن ابى طالب (ع ) به ستم كشت . شما خون او را مطالبه كرديد و با قاتلانش جنگ كرديد و خداوند از سوى مردم اين شهر به شما پاداش ‍ ارزانى فرمايد. سران برگزيده شما كشته شدند و خداوند براى شما برادرانى رساند كه از دليرى ايشان بايد ترسيد و شمارشان بيرون از شمار است . آنان با دشمنان شما كه شما را كشته بودند جنگ كردند و به خواسته و هدفى كه مى خواستند در حالى كه صابر بودند رسيدند و به نتيجه مطلوب دست يافتند و برگشتند. اينك با آنان همدست شويد و ياريشان دهيد. و از خونهاى ريخته شده خود ياد كنيد تا سينه هايتان را از دشمن خود شفا بخشيد.
ضحاك بن عبدالله هلالى برخاست و گفت : خداوند آنچه را كه براى ما آورده اى و ما را به آن دعوت مى كنى زشت بداراد. به خدا سوگند همان چيزى را براى ما آورده اى كه دو يار طلحه و زبير آوردند. آن دو پس از اينكه ما با على بيعت كرده بوديم و براى حكومت او متفق و يكدل و بر راه راست بوديم آمدند و ما را به پراكندگى دعوت كردند و سخنان ياوه گفتند تا آنجا كه با ظلم و ستم ما را به پراكندگى دعوت كردند و به جان يكديگر انداختند و ما يكديگر را كشتيم . به خدا سوگند كه هنوز از آن بدبختى بزرگ نرسته ايم ، هم اكنون هم همگى بر بيعت با اين بنده صالح خدا [ على عليه السلام ] هستيم كه از لغزش چشم پوشى نمود و گنهكار را عفو كرد و او از حاضر و غايب ما بيعت گرفته است . آيا اكنون مى خواهى به ما فرمان دهى تا شمشيرهاى خود را از نيام آخته سازيم و به هم درافتيم و به يكديگر ضربه بزنيم تا در نتيجه آن معاويه امير شود و تو وزيرش باشى و حكومت را از على برگردانيم ! به خدا سوگند يك روز از روزهاى على (ع ) كه همراه پيامبر (ص ) بوده است بهتر از همه كارهاى معاويه و خاندان معاويه است اگر چه تا دنيا باقى است باقى باشند.
عبدالله بن حازم سلمى برخاست و به ضحاك گفت : ساكت باش كه تو شايسته آن نيستى كه در كار عموم مردم سخن بگويى ! آن گاه روى به ابن حضرمى كرد و گفت : ما همه دست و ياران تو خواهيم بود و سخن همان است كه تو گفتى و ما آن را دريافتيم و به هر كارى كه مى خواهى ما را دعوت كن . ضحاك به ابن حازم (209) گفت : اى پسر كنيزك سياه ! به خدا سوگند هر كس را كه تو يارى دهى عزيز نمى شود و آن كس را كه تو رها كنى زبون نمى شود و به يكديگر دشنام دادند.
نويسنده كتاب الغارات مى گويد: ضحاك بن عبدالله هلالى همان كسى است كه [ درباره خود ] چنين سروده است :
اى كسى كه از نسب من مى پرسى ! نسب من ميان قبايل ثقيف و هلال است ، مادرم اسماء و پدرم ضحاك است .
و همو در مورد پسران عباس چنين سروده است :
تا آنجا كه مى دانيم در هيچ كوه و دشتى هيچ پدر و مادرى چون شش ‍ پسر از شكم ام الفضل نزاييده اند. چه زن و مردى بزرگوارند، پدرى كه عموى پيامبرى است كه داراى فضيلت است و خاتم همه پيامبران .
گويد: عبدالرحمان بن عمير بن عثمان قرشى تميمى (210)برخاست و گفت : اى بندگان خدا! ما شما را به اختلاف و پراكندگى فرا نمى خوانيم و نمى خواهيم با يكديگر جنگ و ستيز كنيد و القاب زشت به هم نسبت دهيد بلكه ما شما را دعوت مى كنيم كه سخن خود را همسان كنيد و برادران خود را كه با شما هم عقيده اند يارى دهيد و پراكندگى خود را اصلاح و با يكديگر سازش كنيد، اينك فرصت دهيد، خدايتان رحمت كناد، به اين نامه گوش ‍ فرا دهيد و از آن كس كه آنرا براى شما مى خواند اطاعت كنيد.
در اين هنگام نامه معاويه را گشودند كه در آن چنين آمده بود:
از بنده خدا معاويه اميرمومنان به هر كس از مومنان و مسلمانان بصره كه اين نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد. اما بعد، همانا ريختن خونهاى ناروا و كشتن افرادى كه خداوند كشتن آنان را حرام فرموده است مايه هلاكتى سخت و زيانى آشكار است و خداوند از هر كس كه آن را بريزد هيچ توبه و عوضى را نمى پذيرد .خدايتان رحمت كناد شما خود آثار عثمان بن عفان و روش او و عافيت دوستى و دادگرى و مرزبانى او و پرداخت حقوق و دادخواهى براى مظلوم و محبت او را نسبت به اشخاص ضعيف مى دانيد، تا سرانجام شورشيان بر او شورش كردند و ستمكاران بر او هجوم بردند و او را كه مسلمان محترمى بود تشنه كام و روزه دار كشتند و حال آنكه او ميان ايشان خونى نريخته و هيچيك از ايشان را نكشته بود حتى ضربت شمشير و تازيانه يى را نيز از او طلب نداشتند. و اينك اى مسلمانان شما را به خونخواهى او و جنگ با قاتلانش فرا مى خوانيم . ما و شما بر كارى واضح و راهى راست و روشن هستيم و اگر شما با ما هماهنگ و متحد شويد شعله [ فتنه ] خاموش مى شود و سخن يكى مى گردد و كار اين امت سامان مى يابد و شورشيان ستمگر كه پيشواى خود را به ناحق كشته اند بر جاى مى نشينند و گرفتار گناهان و رفتار بد خويش خواهند شد. براى شما بر عهده من است كه ميان شما به كتاب خدا عمل كنم و در سال دوبار به شما حقوق بپردازم و هرگز از افزونى درآمد شما در جاى ديگر مصرف نكنم و نبرم . اينك خدايتان رحمت كناد، به سوى آنچه فراخوانده مى شويد بشتابيد و من مردى از صالحان را نزد شما فرستادم كه از افراد امين و مورد اعتماد خليفه مظلوم شما عثمان بوده و از كارگزاران و ياران او براى حق و هدايت شمرده مى شود. خداوند ما و شما را در زمره كسانى قرار دهد كه به [ نداى ] حق پاسخ مثبت مى دهند و آن را مى شناسند و باطل را ناپسند مى دانند و آن را انكار مى كنند. و سلام و رحمت خدا بر شما باد.
گويد: چون اين نامه براى آنان خوانده شد بيشترشان گفتند: شنيديم و گوش ‍ به فرمانيم .
گويد: محمد بن عبدالله بن عثمان ، از على ، از ابوزهير، از ابومنقر شيبانى نقل مى كند كه چون اين نامه براى مردم بصره خوانده شد، احنف [ بن قيس ‍ ] گفت : مرا در اين كار دخالتى نخواهد بود و از اين كار آنان كناره گيرى كرد.
عمرو بن مرجوم (211)كه از قبيله عبدالقيس بود گفت : اى مردم به اطاعت خود پايدار باشيد و بيعت خود را مشكنيد تا گرفتار واقعه يى سخت و كوبنده نشويد كه پس از آن از شما كسى بر جاى نماند. همانا من براى شما خيرخواهى كردم و اندرز دادم ولى شما خيرخواهان و اندزدهندگان را دوست نمى داريد.
ابراهيم بن هلال مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از اسود بن قيس از ثعلبة بن عباد نقل مى كند: چيزى كه موجب استوار شدن راءى معاويه در فرستادن ابن حضرمى به بصره شد نامه يى بود كه عباس بن ضحاك عبدى (212)براى او نوشت .
اين شخص ، طرفدار عثمان بود و با قوم خود، در دوستى با على (ع ) و يارى رساندن او مخالفت مى كرد و نامه او چنين بود:
اما بعد، به ما خبر رسيد كه به مردم مصر در افتادى ، آنان كه بر پيشواى خود ستم كردند و خليفه خويش را به ستم و طمع كشتند. از اين خبر چشمها روشن و نفس ها تسكين و شفا يافت و دلهاى اقوامى كه از كشته شدن عثمان ناخوش و از دشمنان او كناره گير و براى شما دوست و به حكومت تو راضى هستند شاد شد و اگر مصلحت بدانى براى ما اميرى پاكدل و خردمند و پارساى و ديندار گسيل دارى تا به خونخواهى عثمان قيام كند، اين كار را انجام بده كه من چنين گمان دارم مردم گرد تو فراهم مى شوند و ابن عباس هم در شهر نيست والسلام .
گويد: چون معاويه نامه او را خواند گفت : تصميمى جز آنچه اين شخص ‍ براى من نوشته است نخواهم گرفت و پاسخ او را چنين نوشت : اما بعد نامه ات را خواندم و اندرز و خيرخواهى ترا دانستم و راءى ترا پذيرفتم . خدايت رحمت كند و استوارت بدارد، و خداوند تو را هدايت كند. بر اين راءى درست خود استوار باش . گويا مردى را كه خواسته اى پيش تو آمده باشد و گويا سپاه نيز هم اكنون بر تو برآمده و رسيده باشد، زنده و شاد باشى . و السلام .
ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله ، از على بن ابى سيف ، از ابوزهير نقل مى كند كه چون ابن حضرمى ميان قبيله بنى تميم فرود آمد به سران بصره پيام داد كه پيش او آمدند. او گفت : مرا به حق پاسخ دهيد و بر اين كار مرا يارى دهيد.
گويد امير بصره در آن هنگام زياد بن عبيد بود كه عبدالله بن عباس او را به جانشينى خود نشانده بود و خود براى تسليت گويى در مورد كشته شدن محمد بن ابى بكر به حضور اميرالمومنين على عليه السلام رفته بود. ابن ضحاك [ صحار بن عباس ] برخاست و به ابن حضرمى گفت : آرى سوگند به كسى كه براى او سعى مى كنم و از او مى ترسم همانا كه ترا با شمشيرها و دستهاى خود يارى خواهيم داد.
مثنى بن مخرمة عبدى (213)برخاست وگفت : نه ، سوگند به كسى كه خدايى جز او نيست اگر به جايى كه آمده اى برنگردى همانا كه با دستها و شمشيرهاى خود با تو جنگ خواهيم كرد و با تيرها و سرنيزه هاى خود با تو پيكار مى كنيم . مى گويى كه ما پسر عموى رسول خدا(ص ) را كه سرور مسلمانان است رها كنيم و به اطاعت فردى از احزاب كه سركش است در آييم ؟ به خدا سوگند اين كار هرگز صورت نمى گيرد تا لشكرها گسيل داريم و تيغها را در جمجه ها فرونشانيم .
ابن حضرمى روى به صبرة بن شيمان ازدى كرد و گفت : اى صبرة ! تو سالار قوم خود و يكى از بزرگان عرب و از خونخواهان عثمانى . راءى ما راءى تو و راءى تو راءى ماست و گرفتارى آن قوم بر تو و عشيره ات چنان بوده است كه چشيده اى و ديده اى ، اكنون مرا يارى ده و مواظب من باش . صبرة به او گفت : اگر پيش من آيى و در خانه ام سكونت كنى ترا يارى مى دهم و از تو دفاع مى كنم . ابن حضرمى گفت : اميرالمومنين معاويه به من دستور داده است ميان قوم او كه از قبيله مضرند فرود آيم . گفت : از آنچه فرمانت داده است اطاعت كن ، و از پيش او رفت . مردم به ابن حضرمى روى آوردند و پيروانش بسيار شدند. زياد بن عبيد از اين كار ترسيد و در حالى كه در دارالامارة بود به حصين بن منذر و مالك بن مسمع پيام فرستاد و آن دو را خواست و چون آمدند نخست حمد و ثناى خداوند را بجا آورد و سپس ‍ گفت : همانا شما ياران و شيعيان و افراد مورد اعتماد اميرالمومنين على هستيد و اين مرد با آنچه به اطلاع شما رسيده اينجا آمده است و اينك مرا پناه دهيد تا فرمان و نظر اميرالمومنين براى من برسد. مالك بن مسمع گفت : اين موضوع قابل تاءملى است من بايد برگردم و با كسان ديگر تبادل نظر كنم .حصين بن منذر گفت : بسيار خوب ما اين كار را مى كنيم و هرگز تو را رها و تسليم نخواهيم كرد.
زياد از آن قوم چيزى كه او را مطمئن سازد نديد، اين بود كه به صبرة بن شيمان ازدى پيام فرستاد و گفت : اى پسر شيمان ! تو سالار قوم خود و يكى از بزرگان اين شهرى و اگر بزرگى وجود داشته باشد تو خواهى بود. آيا مرا پناه مى دهى و از من و بيت المال مسلمانان دفاع مى كنى كه من امين بر بيت المال هستم ؟ گفت : آرى به شرط آنكه از جاى خود بيرون آيى و به خانه من ساكن شوى از تو دفاع مى كنم . زياد گفت : من اين كار را انجام مى دهم .
پس شبانه از خانه خود بيرون آمد و در خانه صبرة بن شيمان منزل كرد و تا آن زمان معاويه مدعى برادرى زياد نشده بود و معاويه آن ادعا را پس از رحلت اميرالمومنين على كرد. زياد براى عبدالله بن عباس چنين نوشت :
براى امين (214) عبدالله بن عباس ، از زياد بن عبيد. سلام بر تو باد و بعد همانا عبدالله بن عامر بن حضرمى از سوى معاويه آمده و ميان بنى تميم منزل كرده است او به خونخواهى عثمان و جنگ دعوت مى كند و بيشتر مردم بصره با او بيعت كرده اند. من كه چنين ديدم به قبيله ازد و صبرة بن شيمان و قوم او پناه بردم تا مرا و بيت المال را حفظ كنند. پس كاخ حكومتى را ترك كردم و ميان ايشان منزل ساختم . قبيله ازد با من همراهند. شيعيان اميرالمومنين كه از شجاعان و سواركاران قبايل هستند نزد من آمد و شد دارند و شيعيان عثمان نزد ابن حضرمى مى روند و كاخ نيز از وجود ما و ايشان تهى گشته است . اين موضوع را به اميرالمومنين گزارش بده تا در آن باره تصميم بگيرد و هر چه زودتر از نتيجه و نظر خودت مرا آگاه كن . و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.
گويد: ابن عباس موضوع را به على (ع ) گزارش داد و خبر در كوفه ميان مردم منتشر شد. در بصره هم افراد قبايل بنى تميم و قيس و كسانى كه طرفدار عثمان بودند به ابن حضرمى گفتند اكنون كه زياد، كاخ حكومتى را تخليه كرده است او بدانجا رود. و همين كه ابن حضرمى براى اين كار آماده شد و ياران خود را فرا خواند، افراد قبيله ازد سوار شدند و به ابن حضرمى و يارانش پيام فرستادند كه به خدا سوگند ما نمى گذاريم شما به كاخ بياييد و كسى را كه ما راضى نيستيم و او را خوش نمى داريم در آن فرود آوريد تا اينكه مردى براى اين كار بيايد كه مورد رضايت ما و شما باشد. ياران ابن حضرمى هيچ چيز جز رفتن به كاخ را نپذيرفتند و ازديان هم هيچ چيز جز جلوگيرى از ايشان را نپذيرفتند. احنف بن قيس سوار شد و به ياران ابن حضرمى گفت : به خدا سوگند شما براى تصرف كاخ حكومتى از اينان سزاوارتر نيستيد و شما را نشايد كه كسى را كه خوش نمى دارند بر ايشان امير سازيد، برگرديد. آنان چنان كردند، سپس پيش مردم ازد آمد و گفت : كارى كه شما خوش نداريد صورت نخواهد گرفت و فقط آنچه را كه دوست مى داريد انجام خواهد شد خدايتان رحمت كناد برگرديد. آنان هم برگشتند.
ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله بن ابى سيف ، از كلبى نقل مى كند كه چون ابن حضرمى به بصره آمد و وارد شد در قبيله بنى تميم و در خانه سبيل (215)فرود آمد.
بنى تميم و عشاير قبيله مضر را فرا خواند. زياد به ابوالاسود دولى گفت : آيا مى بينى كه مردم بصره چگونه گوش به سخن معاويه مى دهند؟ من هم براى خودم اميدى در قبيله ازد نمى بينم . ابوالاسود گفت : اگر آنان را ترك كنى ترا يارى نخواهد داد ولى اگر ميان ايشان باقى بمانى از تو دفاع خواهند كرد.
زياد همان شب از خانه خود بيرون آمد و نزد صبرة بن شيمان حدانى ازدى رفت . صبره او را پناه داد و چون شب را به صبح آورد به او گفت : اى زياد، براى ما شايسته نيست كه تو بيش از همين امروز را ميان ما به صورت مخفى و پوشيده اقامت كنى ، و براى زياد منبر و تختى در مسجد حدان نهاد و چند نگهبان براى او گماشت و زياد با آنان در مسجد حدان (216)نماز گزارد.
ابن حضرمى بر آن بخش از بصره كه در اختيارش بود چيره شد و خراج آن را هم گرفت . افراد قبيله ازد نيز بر زياد جمع شدند. زياد منبر رفت و پس از حمد و ستايش خداوند چنين گفت : اى مردم ازد، شما نخست دشمنان من بوديد و اينك دوستان و سزاوارترين مردم نسبت به من شديد. اگر من ميان بنى تميم بودم و ابن حضرمى ميان شما بود در حالى كه شما پشتيبان او مى بوديد من هيچ طمعى به پيروزى بر او نداشتم اينك كه شما طرفدار من هستيد ابن حضرمى هيچ اميدى به غلبه بر من ندارد و پسر هند جگرخواره كه همراه بازماندگان احزاب و اولياى شيطان جنگ مى كند به هيچ روى به غلبه نزديك تر از اميرالمومنين نيست كه همراه مهاجران و انصار است . من امروز ميان شما در كمال ضمانت و همچون امانتى هستم كه به شما سپرده شده ام . ما گرفتارى و درافتادن شما را در جنگ جمل ديديم ، اكنون همان گونه كه بر باطل پايدارى كرديد بر حق پايدارى كنيد كه براى شما افتخارى جز در دليرى نيست و براى ترس و بيم ، عذر شما پذيرفته نيست .
در اين هنگام شيمان پدر صبرة كه در جنگ جمل شركت نداشته و غايب بود، برخاست و گفت : اى گروه ازد، عواقب جنگ جمل براى شما جز بدنامى نداشت شما كه ديروز بدخواه على عليه السلام بوديد امروز هواخواه او باشيد؛ و بدانيد كه تسليم كردن شما او را، خوارى و وانهادن او براى شما ننگ به شمار مى رود، و حال آنكه شما قبيله اى هستيم كه عرصه شما صبر و شكيبايى و فرجام شما وفادارى است . اگر اين قوم با سالار خود براى جنگ حركت كردند شما هم حركت كنيد و اگر آنان از معاويه مدد خواستند شما هم از على (ع ) مدد بخواهيد و اگر آنان با شما عهد و پيمان بستند شما هم چنين كنيد.
پس از او پسرش صبره برخاست و گفت اى گروه ازد! ما روز جنگ جمل گفتيم از شهر خود دفاع و از مادر خويش [ عايشه ] اطاعت مى كنيم و خون خليفه مظلوم خود را مطالبه مى كنيم ، و در جنگ سخت كوشيديم و پس از گريختن مردم باز هم پايدارى كرديم تا آنجا كه كسانى از ما كشته شدند كه پس از آنان خيرى در ما نيست . اين زياد هم امروز پناهنده شماست و پناهنده در ضمانت است و از على چنان نمى ترسيم كه از معاويه . پس ‍ جانهاى خود را به ما ارزانى داريد و از پناهنده خويش دفاع كنيد يا او را به جاى امنى برسانيد. (217)
مردم ازد گفتند: ما پيرو شما هستيم او را پناه دهيد. زياد خنديد و به صبره گفت : مى ترسيد نتوانيد در مقابل بنى تميم ايستادگى كنيد. صبره گفت : اگر احنف بن قيس را بياورند پدرم را به مقابله آنان مى آوريم و اگر حباب (218)را بياورند من خود به مقابله مى آيم هر چند ميان ايشان جوانان بسيارى باشند [ ما هم جوانان بسيار داريم ] (219) زياد گفت : من شوخى كردم .
بنى تميم همين كه ديدند قبيله ازد در دفاع از زياد ايستاده اند به آنان پيام دادند شما دوست خود را از قبيله بيرون كنيد ما هم ابن حضرمى را بيرون مى كنيم . هر كدام از دو امير يعنى على و معاويه كه پيروز شدند همگى به اطاعت او در مى آييم و همگان خود را نابود نكنيم . ابو صبرة به آنان پيام داد: اين پيشنهاد را ممكن بود پيش از پناه دادن به زياد بپذيريم ؛ به جان خودم سوگند كه بيرون كردن زياد با كشتن او يكسان است و شما مى دانيد كه ما او را فقط از روى كرم پناه داده ايم . از اين موضوع بگذريد.
گويد: ابوالكنود (220) نقل مى كرد كه شبث بن ربعى (221)به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين كسى پيش اين عشيره تميم بصره بفرست و آنان را به اطاعت و لزوم بيعت خود فرا خوان و مردم قبيله ازد عمان را كه مردمى بيگانه و ناپسندند بر آنان چيره مگردان ، كه يك تن از قوم خودت براى تو بهتر از ده تن از ديگران است . مخنف بن سليم ازدى به او گفت : بيگانه ناپسند كسى است كه عصيان خداوند و مخالفت با اميرالمومنين كند و آنان قوم تو هستند و دوستدار نزديك كسى است كه اطاعت خداوند كند و اميرالمومنين را يارى دهد و آنان قوم من هستند كه يكى از ايشان براى اميرالمومنين بهتر از ده تن از قوم تو هستند.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: خاموش باشيد، اى مردم بس كنيد و بايد كه اسلام و وقار آن شما را از ستم كردن و ناسزا گفتن به يكديگر بازدارد و بايد به شما وحدت كلمه ببخشد و به دين خدا پايبند باشيد كه از كسى جز آن را نمى پذيرد و بر كلمه اخلاص پايدار بمانيد كه مايه قوام دين و حجت خدا بر كافران است و ياد آوريد هنگامى را كه شما اندك بوديد و مشرك و دشمن يكديگر بوديد و پراكنده ، و خداوند با اسلام ميان شما الفت بخشيد و شمارتان بسيار شد و هماهنگ و دوست شديد، اكنون پس از هماهنگى ، پراكنده و پس از دوستى ، دشمن يكديگر مشويد، و هرگاه فتنه يى ميان مردم ديديد كه عشاير و قبايل خود را به كمك فرا مى خوانند با شمشير آهنگ سرشناسان و بزرگان ايشان كنيد تا به سوى خدا و كتابش و سنت پيامبرش پناهنده شوند. اما اين گونه حميت و غيرت از خطرات شيطان است ، از آن باز ايستيد اى بى پدران ! تا پيروز و رستگار شويد.
آن گاه اميرالمومنين عليه السلام اعبن بن ضبيعه مجاشعى (222) را فرا خواند و به او فرمود: اى اعين ! آيا به تو خبر نرسيده است كه قوم تو در بصره همراه ابن حضرمى بر كارگزار من شورش كرده اند و مردم را به جدايى و مخالفت با من فرا مى خوانند و اين گمراهان نابكار را بر ضد من يارى مى دهند؟ گفت : اى اميرالمومنين اندوهگين مباش و آنچه ناخوش مى دارى هرگز مباد، مرا به سوى ايشان بفرست من متعهدم كه آنان را به اطاعت برگردانم و جمع ايشان را پراكنده سازم و ابن حضرمى را از بصره تبعيد كنم يا او را بكشم .
على (ع ) فرمود: هم اكنون برو. و از حضورش بيرون آمد و حركت كرد تا به بصره رسيد. اينها كه گفتيم روايت ابن هلال صاحب كتاب الغارات بود.
واقدى مى گويد: على عليه السلام از بنى تميم كوفه چند روز پياپى خواست كه كسانى از ايشان به بصره بروند و كار ابن حضرمى را چاره كنند و شورش ‍ بنى تميم بصره را كه او را پناه داده اند فرونشانند. هيچ كس پاسخ مثبت نداد. براى آنان سخنرانى كرد و فرمود: آيا اين جاى شگفتى نيست كه قبيله ازد مرا يارى دهد و قبيله مضر مرا رها كند! و شگفت تر از اين آنكه تميم كوفه از يارى من بازايستد و تميم بصره با من مخالفت ورزد و از گروهى از ايشان مى خواهم دليرى كنند و به سوى برادران خود بروند و آنان را به هدايت فرا خوانند، اگر پذيرفتند چه بهتر و گرنه جنگ و ستيز خواهد بود. ولى گويى من با گروى كر و گنگ سخن مى گويم كه هيچ گفتگويى را در نمى يابند و هيچ ندايى را پاسخ نمى دهند، و همه اين بيم از دليرى آنها و دوستى زندگى است . همانا ما همراه رسول خدا(ص ) بوديم پدران و پسران خود را مى كشتيم ... تا آخر خطبه .
واقدى مى گويد: اعين بن ضبيعة مجاشعى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من به خواست خداوند اين فتنه را از ميان بر مى دارم و براى تو تعهد مى كنم كه ابن حضرمى را بكشم يا از بصره بيرونش كنم . على (ع ) به او فرمان داد آماده حركت شود و او حركت كرد و به بصره رسيد.
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: چون اعين به بصره رسيد و نزد زياد، كه ميان قبيله ازد بود رفت ، زياد به او خوشامد گفت و او را كنار خود نشاند. اعين به زياد گزارش داد كه على عليه السلام به او چه فرموده و او چه پاسخ داده و نظرش چيست . در همان حال نامه يى از اميرالمومنين على (ع ) براى زياد رسيد كه در آن چنين آمده بود:
از بنده خدا على اميرالمومنين به زيادبن عبيد. درود بر تو، اما بعد، من اعين بن ضبيعه را فرستادم كه قوم خود را از گرد ابن حضرمى پراكنده سازد، مراقب باش كه چه كار مى كند اگر اين كار را انجام داد و به آنچه تصور مى كند رسيد و آن اوباش پراكنده شدند، چيزى است كه خواسته ماست و اگر جريان كار آن قوم را به ستيره جويى و نافرمانى كشاند، همراه كسانى كه مطيع تو هستند با كسانى كه نافرمانى مى كنند جنگ كن . اگر همان گونه كه گمان من است بر ايشان پيروز شدى چه بهتر و گرنه با آنان در جنگ و گريز باش و آنان را معطل كن كه گردانهاى مسلمانان نزد تو بر آيند و برسند و خداوند تبهكاران ستمگر را بكشد و مومنان بر حق را نصرت دهد. والسلام .
زياد آن نامه را خواند و براى اعين هم خواند. اعين به زياد گفت : من اميدوارم به خواست خداوند متعال اين كار چاره شود. و از پيش زياد بيرون آمد و به منزل خويش رفت و گروهى از مردان قوم خود را فرا خواند و پس ‍ از حمد و ستايش خداوند چنين گفت :
اى قوم ! چرا و به چه سبب خود را به كشتن مى دهيد و خون خودتان را به باطل و همراه گروهى از سفلگان و اشرار مى ريزيد. به خدا سوگند من پيش ‍ شما نيامدم مگر اينكه لشكرها براى گسيل داشتن به جنگ شما فراهم شده باشد. اينك اگر به حق برگرديد از شما پذيرفته مى شود و دست بر مى دارند و اگر نپذيرند به خدا سوگند مايه درماندگى و ريشه كن شدن شما خواهد بود.
آنان گفتند: شنوا و فرمانبرداريم و گفت هم اكنون در پناه بركت خدا حركت كنيد. و همراه آنان به مقابله كسانى كه بر ابن حضرمى جمع شده بودند رفت . آنان هم همراه ابن حضرمى بيرون آمدند و مقابل يكديگر صف كشيدند. اعين تمام روز را برابر ايشان ايستاد و آنان را سوگند مى داد و مى گفت : اى مردم . اى قوم من ! بيعت خود را مشكنيد و جان خود را در معرض نيستى قرار مدهيد. شما كه خود ديديد و آزموديد كه خداوند در آن هنگام كه بيعت خويش را شكستيد و مخالفت كرديد با شما چه كرد، از اين كار دست برداريد.
ميان اعين و آنان جنگى صورت نگرفت ولى او را دشنام و ناسزا مى دادند. اعين از مقابل آنان برگشت در حالى كه به انصاف آنان اميد داشت . چون اعين به خانه خويش برگشت ده تن كه مردم گمان مى كردند از خوارج هستند او را تعقيب و غافلگير كردند و در حالى كه او در بستر بود با شمشيرهاى برهنه بر او نواختند. او كه گمان نمى كرد چنين كارى پيش آيد برهنه بيرون جست و مى دويد آنان ميان راه به او رسيدند و او را كشتند. چون اعين كشته شد زياد تصميم گرفت همراه افراد قبيله ازد كه با او بودند و ديگر شيعيان على عليه السلام به ابن حضرمى حمله كند. قبيله بنى تميم به قبيله ازد پيام دادند كه به خدا سوگند ما به پناهنده شما [ زياد ] كه پناهش ‍ داديم تعرضى نكرديم به مال او هم دست نزديم . مال او و هر كس كه هم عقيده ما نيست از خودشان باشد. بنابراين از جنگ با ما و پناهنده ما چه مى خواهيد؟ قبيله ازد پس از دريافت اين پيام جنگ با آنان را نپسنديدند. زياد براى اميرالمومنين عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، اى اميرالمومنين ! اعين بن ضبيعة از جانب تو با كوشش و اخلاص و يقين و صداقت آمد و كسانى از قوم خود را كه از او اطاعت مى كردند جمع كرد و آنان را به اطاعت و اتحاد تشويق كرد و از پراكندگى و مخالفت بر حذر داشت و سپس همراه كسانى كه مطيع او بودند در برابر مخالفان خود ايستاد و تمام روز را بر اين حال بود. اين اقدام او مخالفان را ترساند و گروه بسيارى از كسانى كه قصد يارى ابن حضرمى را داشتند از اطراف او پراكنده شدند و كار تا شبانگاه بر همين وضع بود و چون اعين شب به خانه برگشت تنى چند از اين خوارج از دين بيرون شده بر او شبيخون بردند و غافلگيرش ‍ ساختند و كشته شد، خدايش رحمت كناد. من تصميم داشتم به ابن حضرمى حمله كنم كارى پيش آمد كه به اين فرستاده خود گفته ام گزارش ‍ دهد. اينك عقيده من بر اين است كه اگر اميرالمومنين هم با عقيده ام موافق باشد جارية بن قدامه تميمى (223) را پيش اينان گسيل دارد كه او تيزبين و ميان قوم مطاع و محترم و بر دشمن اميرالمومنين سختگير است و اگر او بيايد به خواست و فرمان خداوند ميان ايشان تفرقه خواهند افكند. و سلام و رحمت و بركات خداوند بر اميرالمومنين باد.
چون نامه رسيد على (ع ) جارية بن قدامه را خواست و به او فرمود اى پسر قدامة ! آيا بايد چنين باشد كه افراد قبيله ازد از كارگزار و بيت المال من دفاع كنند و قبيله مضر با من ستيز و مخالفت كنند؟ و حال آنكه خداوند با ما نسبت به آنان كرامت را آغاز كرده و هدايت را به آنان شناسانده است و اينك شايسته است كه آنان مردم را به گروهى فرا خوانند كه با خدا و رسولش ستيز كردند و خواستند نور خداوند سبحان را خاموش كنند تا سرانجام كلمه خدا برترى يافت و كافران هلاك شدند.
جارية گفت : اى اميرالمومنين ! مرا پيش ايشان بفرست و از خداوند بر [ عليه ] آنان يارى بخواه . فرمود: ترا پيش ايشان مى فرستم و از خداوند بر آنان يارى مى خواهم .
ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از سليمان بن ابى راشد، از كعب بن قعين نقل مى كند كه مى گفته است : من هم از كوفه همراه پنجاه تن از بنى تميم با جاريه به بصره رفتم و ميان آن گروه هيچ كس جز من يمانى نبود و من در تشيع خود سخت استوار بودم . به جاريه گفتم : اگر مى خواهى همراه تو باشم و اگر مى خواهى به قوم خود بپيوندم . گفت : حتما با من باش كه به خدا سوگند، دوست دارم پرندگان و چهارپايان هم علاوه بر انسانها مرا براى پيروزى بر ايشان يارى دهند.
گويد: كعب بن قعين مى گفته است كه على عليه السلام همراه جاريه نامه يى نوشت و فرمود: اين نامه را براى ياران خود در بصره بخوا ما حركت كرديم و چون وارد بصره شديم ، جاريه نخست نزد زياد رفت . زياد به او خوشامد گفت و او را كنار خود نشاند و ساعتى با يكديگر آهسته سخن گفتند و چيزهايى از يكديگر پرسيدند، و جاريه بيرون آمد. مهمترين سفارش زياد به جاريه اين بوده است كه بر جان خود مواظب باش و بر حذر باش كه مبادا گرفتار چيزى شوى كه آن يار تو كه پيش از تو آمد گرفتار آن شد.
جاريه از خانه زياد بيرون آمد و ميان قبيله ازد برپا خاست و گفت : خداوند به شما بهترين پاداشى را كه به قبيله يى مى دهد ارزانى فرمايد. چه زحمتى بزرگ بر عهده شماست و چه نيكو آزمايشى داديد و چه خوب فرمانبردار امير خود هستيد. شما حق را در همان حال كه ديگران آن را نشناختند و تباه كردند شناختند و در همان حال كه آنان هدايت را نشناختند و رها كردند شما به هدايت فرا خوانديد. سپس نامه على (ع ) را بر ايشان و بر شيعيانى كه همراهش بودند و بر ديگران خواند و در آن چنين آمده بود: از بنده خدا على اميرالمومنين به هر كس از مومنان و مسلمانان بصره كه اين نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد، اما بعد همانا كه خداوند بردبار و داراى تحمل و مهلت است . پيش از حجت و برهان به كيفر دادن شتاب نمى كند و گناهكار را در مرحله نخست عقوبت نمى نمايد. بلكه توبه را مى پذيرد و همچنان مهلت مى دهد و از بازگشت از گناه خشنود مى شود تا حجت و برهان ، بزرگتر و براى معذرت رساتر باشد. پيش از اين بيشتر شما ستيزه جويى كرديد كه مستحق عقوبت بوديد. من از گنهكار شما در گذشتم و از گريختگان شما شمشير بداشتم و از هر كدامتان كه روى به من آورديد عذرتان را پذيرفتم و از شما بيعت گرفتم . اينك اگر به بيعت من وفا كنيد و نصيحت مرا بپذيريد و به اطاعت از من پايدار باشيد ميان شما به احكام قرآن و سنت و راه حق عمل خواهم كرد و راه هدايت را ميان شما برپا مى دارم ، و به خدا سوگند هيچ كارگزار و حاكمى را پس از محمد (ص ) از خودم داناتر به آن احكام و عمل كننده تر به گفتار نمى دانم . اين گفتار خود را صادقانه مى گويم و نسبت به گذشتگان نكوهشى ندارم و كار آنان را كم و اندك نمى شمرم . و اگر هوسهاى هلاكتبار و نابخردان ستم پيشه شما را به ستيز با من وادارند و بخواهيد با من مخالفت كنيد همانا كه اسبان نژاده خويش را نزديك آورده و اشتران خويش را آماده ساخته ام و سوگند به خداوند كه اگر مرا ناچار از حركت به سوى خود كنيد چنان با شما در خواهم افتاد و چنان ضربتى بر شما خواهم زد كه جنگ جمل در قبال آن چون ليسيدن ليسنده اى باشد (224) و همانا گمان من چنين است كه به خواست خداوند خود را در معرض هلاكت قرار مدهيد. اين نامه را هم به عنوان حجت براى شما فرستادم و پس از آن هرگز براى شما نامه يى نخواهم نوشت . اگر خيرخواهى و اندرز مرا نپذيرفتند و با فرستاده ام ستيز كرديد خودم به خواست خداوند متعال به جانب شما خواهم آمد. و السلام (225)
گويد: چون اين نامه بر مردم خوانده شد صبرة بن شيمان برخاست و گفت : شنيدم و اطاعت كرديم و ما با هر كس كه اميرالمومنين با او جنگ كند در حال جنگيم و با هر كس كه صلح كند در صلح خواهيم بود، اى جاريه ! اگر توانستى با همين افراد قوم خود ديگران از قومت را كفايت كنى چه بهتر. اگر دوست دارى ما ترا يارى كنيم يارى خواهيم داد .
سران و بزرگان مردم هم برخاستند و همين گونه و نزديك به آن سخن گفتند. جاريه به هيچيك از آنان اجازه نداد كه همراه او برود و خود پيش بنى تميم رفت .
زياد ميان قبيله ازد برخاست و چنين گفت : اى گروه ازد! آنان ديروز در حال آشتى بودند و امروز به حال جنگ در آمدند و حال آنكه شما در حال جنگ بوديد و به حال صلح در آمديد و من به خدا سوگند شما را براى پناهنده شدن نپذيرفتم مگر پس از تجربه ، و ميان شما اقامت نكردم مگر با انديشه و آرزو، و شما تنها به اين راضى نشديد كه مرا پناه دهيد تا آنكه براى من تخت و منبر و ياران و نگهبانان فراهم آورديد و منادى و مراسم نمازجمعه مرا رو به راه كرديد و من نزد شما هيچ چيز جز همين درهمهاى ماليات را از دست نداده ام كه امروز نتوانسته ام بگيرم و آن را نيز به خواست خداوند فردا خواهم گرفت و بدانيد كه جنگ كردن امروز شما با معاويه در دين و دنياى شما هموارتر و آسانتر از جنگ كردن ديروز شما با على است . اينك جارية بن قدامه پيش شما آمده است و على (ع ) او را براى اينكه كار قوم خود را در هم بشكند فرستاده است و به خدا سوگند او اميرى نيست كه لازم باشد از او فرمان ببريد و اگر به خواسته خود در قومش برسد به حضور اميرالمومنين باز مى گردد يا تابع من خواهد بود و شما سران و بزرگان و تنها قبيله مهم بصره هستيد. او را به سوى قومش بفرستيد البته اگر به نصرت دادن شما محتاج شد چنانچه مصلحت دانستيد به يارى او خواهيد رفت .
در اين هنگام شيمان پدر صبرة برخاست و گفت : اى زياد! به خدا سوگند اگر روز جنگ جمل همراه قوم خود مى بودم اميد مى داشتم كه با على جنگ نكنند، ولى آن كار با آنچه در آن بود گذشت ، روزى بود به روزى و كارى در قبال كارى و خداوند براى پاداش دادن به نيكى شتاب كننده تر از كيفر دادن به بدى است . توبه همراه حق و عفو و گذشت بايد با پشيمانى از گناه همراه باشد . اگر اين موضوع تنها فتنه و آزمايشى مى بود مردم را دعوت مى كرديم كه از خونها در گذرند و كارها را از سر بگيرند ، ولى موضوع جماعتى در ميان است كه خونهاى ايشان محترم است و بايد در قبال جراحتها قصاص ‍ كرد. در عين حال ما با تو هستيم آنچه را كه تو دوست بدارى دوست مى داريم .
زياد از سخنان او تعجب كرد و گفت : [ سخنورى ] چون اين ، ميان مردم گمان نمى دارم .
پس از او پسرش صبرة برخاست و گفت : به خدا سوگند ما به مصيبتى در دين و دنياى خود چون مصيبتى كه در جنگ جمل بود گرفتار نشده ايم . اينك اميدواريم امروز با اطاعت از فرمان خداوند و اميرالمومنين آن آلودگى را از خود بزداييم . اما تو اى زياد! به خدا سوگند كه تا ترا به سلامت به خانه ات برنگردانيم نه تو به آنچه در ما آرزو داشته اى رسيده اى و نه ما به آنچه براى تو آرزو داشته ايم رسيده ايم و ما به خواست خداوند متعال فردا ترا به خانه ات بر مى گردانيم و چون اين كار را انجام داديم نبايد هيچكس ‍ بيش از ما به تو [ وابسته تر و ] سزاوارتر باشد و اگر چنان نكنى كارى كرده اى كه مانند تو نخواهد كرد، و ما به خدا سوگند از جنگ با على براى آخرت خود بيم داريم و از جنگ با معاويه در دنيا آن بيم را نداريم و به هر حال تو خواسته خود را مقدم و خواسته ما را موخر بدار كه ما همگان همراه و مطيع تو هستيم .
سپس خنقر حمانى (226)برخاست و گفت : اى امير! اگر تو از ما به همان چيزى كه از غير ما راضى مى شوى راضى باشى ما به آن بسنده نمى كنيم . اگر مى خواهى ما را به مقابله اين قوم ببر و به خدا سوگند، ما در هيچ جنگى روياروى نشده ايم مگر آنكه به عفو و گذشت خود بيش از كوشش در جنگ توجه داشته ايم ، جز در جنگ گذشته [ نبرد جمل ].
ابراهيم ثقفى مى گويد: جارية بن قدامه نخست با قوم خويش سخن گفت كه به او پاسخ [ مناسب ] ندادند بلكه گروهى از سفلگان به جنگ او بيرون آمدند و پس از اينكه به او دشنام دادند و بدگويى كردند با او در آويختند. جاريه به زياد و قبيله ازد پيام فرستاد و از ايشان يارى خواست و گفت : به يارى او حركت كنند. قبيله ازد همراه زياد بيرون آمدند. ابن حضرمى در حالى كه عبدالله بن خازم سلمى را بر سواران خود گماشته بود به جنگ آمد و ساعتى جنگ كردند. شريك بن اعور حارثى (227) كه از شيعيان على (ع ) و دوست جارية بن قدامه بود به جاريه گفت : اجازه مى دهى با دشمن تو جنگ كنم ؟ گفت : آرى ، چيزى نگذشت كه بنى تميم را شكست دادند و آنان را وادار به پناهنده شدن در خانه سنبل (228) سعدى كردند. آنان ابن حضرمى را در آن خانه محاصره كردند. مردى از بنى تميم همراه عبدالله بن خازم سلمى آمد و آن دو هم به آن خانه پناه بردند. در اين حال مادر عبدالله بن خازم كه زنى سيه چرده و از مردم حبشه بود و عجلى نام داشت كنار خانه آمد و عبدالله را صدا كرد. عبدالله از فراز بام خود را به مادر نشان داد. مادرش گفت : پسرم نزد من آى . عبدالله نپذيرفت مادر روسرى خود را برداشت و موهاى خود را برهنه كردو از خواست فرود آيد. او همچنان خوددارى مى كرد. مادر گفت : به خدا سوگند اگر فرود نيايى تن خود را برهنه مى كنم و دست به سوى جامه هاى خود برد. جارية بن قدامه و زياد آن خانه را محاصره كردند. جاريه گفت : براى من آتش بياوريد. مردم ازد گفتند: ما اهل آتش زدن و سوزاندن با آتش نيستيم ، آنان قوم تو هستند و خود داناترى . جارية آن خانه را بر ايشان آتش زد. ابن حضرمى همراه هفتاد مرد كه يكى از ايشان عبدالرحمان بن عمير بن عثمان بود هلاك شدند و جاريه از آن روز به محرق [ سوزاننده ] معروف شد. افراد قبيله ازد، زياد را بردند و در كاخ حكومتى منزل دادند بيت المال هم همراهش بود، و به او گفتند: آيا از حق پناهندگى تو كار ديگرى بر عهده ما باقى مانده است ؟ گفت : نه . گفتند: بنابراين ما از عهده بيرون آمديم و جوار خود را از تو برداشتيم . گفت : آرى ، آنان برگشتند و زياد براى اميرالمومنين على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، جارية بن قدامه كه بنده شايسته است از پيش تو اينجا آمد و با كسانى كه بر ابن حضرمى جمع شده بودند جنگ كرد او را گروهى از مردم ازد يارى دادند و جاريه به يارى ايشان ابن حضرمى را شكست داد و او را ناچار كرد كه با شمار بسيارى از ياران خود به خانه يى از خانه هاى بصره پناه برد [ و موضع بگيرد ] آنان بيرون نيامدند و تسليم نشدند تا خداوند ميان آن دو حكم كرد. ابن حضرمى و يارانش كشته شدند گروهى از ايشان در آتش ‍ سوختند و بر سر برخى از آنان ديوار فرو ريخت و روى بعضى از آنان نيز تا سقف ويران شد و گروهى هم با شمشير كشته شدند. تنى چند هم سالم ماندند كه توبه كردند و به حق بازگشتند و از آنان گذشت كرد، دورباد رحمت خدا از سركشان و گمراهان و درود و رحمت و بركت خدا بر سالار مومنان باد!
چون نامه زياد به على عليه السلام رسيد آن را براى مردم خواند. زياد آن نامه را همراه ظبيان بن عمارة فرستاده بود، على (ع ) و يارانش شاد شدند و اميرالمومنين جارية بن قدامه و مردم قبيله ازد را ستود و [ مردم ] بصره را نكوهش كرد و فرمود: نخست آبادى است كه ويران مى شود يا در آب فرو مى رود يا آتش مى گيرد و فقط مسجدش همچون سينه كشتى از آب نمودار مى ماند. (229) على (ع ) سپس به ظبيان فرمود: كجاى بصره ساكنى ؟ گفت : فلان جا. فرمود: بر تو باد كه در حومه آن شهر ساكن شوى .
ابن عرندس ازدى (230) ضمن بيان سوزاندن ابن حضرمى و نكوهش قبيله تميم چنين سروده است :
ما زياد را به خانه اش برگردانديم و حال آنكه پناهنده تميم فرياد مرگ برآورد. خدا زشت دارد قومى را كه پناهنده خود را آتش زدند، و به جان خودم كه چه گوسپندان بريان بدى بودند...